واژه ها : استمناء / جر زنی / اسفند / خردسالی / شکایت
زمین سرخ است. سوراخ دهن دره میکند. بلعیدهشدهها روی هوا قدم میزنند . آخر داستان را برایتان گفته بودم؟ میدانید که از زمین سرخ نشاید و نباید و نتواند که سبز بروید. من روی خردسالیام قدم میزنم. قرچ قرچش گوشهایم را پر میکند. رعشه میگیرم. به یک جهش روی بام اسمتناء میافتم. خوب رویش میغلتم. غلت و واغلت. پیش خودم برای خودم. بیمهابا. بی چشم داشت. میغلتم و میلغزم و میسُرم. پاها را روی چشمها گذاشته فشار میدهم. کاش چشمهایم بترکد. همانطور که اسفندهای کوچک هلهلهکنان روی آتش میترکند. بام استمناء چقدر بلند است! خدای خدایان را بخوانید. به آوازی رسا. ربالنوع شکایت بیخ حلقم را چسبیده. نفسهایم به شماره می افتد. با گوشهی لب لبخندی میسازم. ربالنوع رم میکند. از بلندی میافتم. اسمش سقوط نیست. شاید یک شیرجه. سقوط را بیش از حد دستمال کردهاند. جنس دستمال شده را دوست ندارم. باید به یکی از زیر دستهایش شکایت ببرم. در دادخواست مینویسم شکایت دارم علیه رب قادر متعال، خدای خدایان : ربالنوع شکایت. این یک جر زنی است. میدانم. راستی آخر داستان را برایتان گفته بودم؟