نخیر ، عاطفه این حرفها ( این ملاحظات ) سرش نمیشود. باید تن داد.
نمیتوانم ازش فرار کنم. میدانم زیاد هست. خیلی هم هست، در اشکال و ابعاد و طعمها و رنگهای مختلف ، اما من گیر این یکی افتادهام! گیر این داستان کوچک قرن نوزدهمی. جملاتش، ریخت و سر و شکلشان، خود داستان، خود نویسنده، شیفتهام میکنند. وابسته شدهام. زمین و زمان بهم میپیچند. من آکاکی میشوم. من گوگول کارمند میشوم. من لای کلمات خشایار دیهیمی گم میشوم و حتی برایم مهم نیست که داستان را به زبان اصلی نخواندهام یا چه. من این داستان را آنقدر در دهان چرخاندهام که ... نه میدانم که آن روز هیچ وقت نخواهد آمد. روزی که از مزه مزه کردنش خسته شوم و قورتش بدهم. من عاشق این داستانم، او من را قورت داده است، یک لقمه چپ!