تاحالا شده با خودتان خلوت کرده و به این نتیجه رسیده باشید که زندگی شما یک فیلم است ؟ یعنی کسی هست که خودش را یک گوشه ای قایم کرده و دارد زندگی شما را با همه ی تصادف ها و لحظات غیرمنتظره اش کارگردانی و فیلمبرداری و تدوین میکند ؟ بعد با خود فکر کنید که خب این فیلم به درد چه کسی میخورد ؟ مثلا قرار است برود کن یا برود اسکار ؟! اصلا چه کسی حاضر است بیاید این همه وقت بگذارد و برای شما چنین اهمیتی و زحمتی قایل شود! از آخرهای تیر این تابستان چنین حسی به من دست داده بود. شاید بگویید شبیه ترومن شو. اما نه. نه به آن بزرگی و شیک و پیکی. زندگی من خلاصه شده در کارهای کوچک و ناپیدا در شهری بزرگ و شلوغ. طی این دو ماه احساس میکردم تمام حرکاتم زیر نظر یک دوربین بزرگ است. و تمام این مدت در تلاش بودم که خواسته ی کارگردان برای بازی گرفتن از خودم را حدس بزنم. یعنی فیلم زندگی من از این لحاظ یونیک و جدید محسوب می شود. از لحاظ عدم آشنایی بازیگر با عوامل فیلم! احساس میکردم تمام آدم هایی که باهاشان برخورد میکنم طبق دستور و فیلمنامه ی کارگردان سر راه من قرار گرفته اند! نابازیگر هایی که حاضر شده بودند برای تفریح یا شاید پول در این فیلم نقشی ایفا کنند. صبح ها میرفتم سر کار و در آنجا زیر نظر دوربین های مدار بسته کار میکردم. در خیابان نیز گوشه و کنار دوربین این مغازه و آن مغازه بود ... سر چهار راه ها ... در فروشگاه ها ... در وسایل نقلیه. در خانه احتمال اینکه شنود کارگذاشته باشند بود. میشود از صدا و صوت به تصویر رسید. مثل نمایش رادیویی.
الخلاصه این دو ماه برای من عمیقا عجیب گذشت ... عمیقا جالب گذشت. من این تجربه ام را دوست دارم. گرچه اذیت ها شدم ... خانواده که از حرف هایم سر درنمی آوردند من را به دست دکتر و پزشک و مشاوره سپردند. وقت زیادی هدر رفت و نتیجه ای حاصل نشد. قماش دکترها واقعا خنگ اند. حرف و حس من را درک نمیکردند. نمیدانم شما می توانید درک کنید که مورد بازی قرار گرفتن چجور است یا نه ؛ باری به هر جهت این بود ماجرای تابستان آخرین سال از قرن چهارده شمسی ...