ویرگول
ورودثبت نام
مائده سمیعی
مائده سمیعی
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

یک روز نسبتا معمولی

یه روز نسبتامعمولی به صرف لوبیا پلو بامخلفات وته دیگ اضافی وصدالبته قهوه ی دمی
یه روز نسبتامعمولی به صرف لوبیا پلو بامخلفات وته دیگ اضافی وصدالبته قهوه ی دمی

درست مثل کسی که زنگ خانه ای را میزند وبعد بدو از محل دور میشود.ناغافل آمدوناغافل رفت.تنها تفاوتش دراین است،تو آن کسی که زنگ خانه ات رامیزند وفرار میکند رانمیشناسی.اما،من اورا میشناختم.یاشاید توصیف درست ترش این است که خیال میکردم میشناسمش. داشتم برایش از رفتن میگفتم.از بارغمی که به یکباره و بارفتن های ناغافلمان بردوش کسی یااحتمالا کسانی میگذاریم.از عدم مسئولیت پذیری درمقابل کسانی که ادعا میکردیم،دوستشان داریم،یالااقل برایشان احترامی متقابل قائل بودیم.درهمه ی این مدت که به اندازه ی آبکش کردن پلوودادن مایه ی لوبیا لابه لای پلو وگذاشتن دم کنی روی در قابلمه طول کشید من داشتم حرف میزدم و او فقط گوش میداد.

زندگی در حال دم کشیدن است، حواست باشه که نسوزه!
زندگی در حال دم کشیدن است، حواست باشه که نسوزه!

گوش دادن را خیلی خوب بلد است .حتی وقتی من حرف میزنم واو مشغول کاردیگری ست،خاطرم جمع است که گوشش وحواسش هردو بامن است.گفتم میدونی،تو تنها کسی هستی که مدام وسط حرف زدن هام بهم یادآوری نمیکنی که چقدرغرمیزنم و چقدرپرحرفم.تکیه داده بودبه کابینت کنار گاز وبالبخندنگاهم میکرد. ادامه دادم،وگفتم چونکه احتمالا تنها کسی هم هستی که خاموش شدنها،سکوت هاوتو لَک رفتن های طولانی م را هم به خاطر می آوری.شنیدن هنره وتوهنرمندترینی برای من.اومد سمتم و دست راستش را انداخت دور گردنم و سرش راآوردجلو صورتم وگفت من برای تو ،همانم که تو برای من.

بعدرفت سمت آبکشی که کنار سینک ظرفشویی بود،چندتاخیار وگوجه ویک پیازی را که گذاشته بود داخلش رابرداشت وگذاشت روی تخته ی ساطور چوبی روی میز دونفره ی آشپزخانه ودوباره برگشت سمت سینک واز توی آبچکان یک چاقو بادسته ی نارنجی برداشت ونشست پست میز وشروع کرد به پوست کندن خیارها.وبا چاقوی تو دستش بهم اشاره کرد که روی صندلی روبه روش بنشینم.

نشستم .ودوباره شروع کردم به گفتن.گفتم میدونی چی حالمو بدمیکنه.یعنی اون چیزی که مثل خوره افتاده به جونم وداره ذره ذره جونمو میمکنه،اینکه اصلا نفهمیدم چی شد.شاید چون وقتی تموم شد که وقتش نبود.تموم نشدنش هم به صلاح نبود.حداقل به صلاح من نبود.شاید!

پاشد یه سری به پلو زد وزیرش رو کم کرد.وگفت میخوام یه لوبیاپلوی اساسی بدم بهت.پریدم توحرفش وگفتم بامخلفات.گفت :به انضمام ته دیگ اضافه.

صداشو دوست دارم.ولی هیچوقت بهش نگفته م.بارهاخواستم بگم ،ولی بازم نگفتم.

چیه این آدمیزاد که برای گفتن دلی ترین حرف هاش هم دل دل می کنه .

دوباره نشست روبه روم وگفت میدونی تو نه اولین نفری هستی که این حال رو تجربه می کنی ونه آخرین نفری.گفت فکرمیکنی الان مثل این درام های عشقی وعمه تراپی ها ی مرسوم بهت تجویز چله نشینی میکنم ومی گم نظرتتون زدن!؟!یا میگم گور باباش واون چیزیکه زیاده.نه جونم این نسخه تجویز من نیست.که میدونم تو هم این رو نمیخوای.که اگه میخواستی الان روبه روی من ننشسته بودی به گفتن. وبعد یه تیکه خیار برید و داد دستم.

گفتم:از هرچی درام عشقی ه بدم میاد.

دراومدوگفت:خیال میکردم که برعکس.

اززیرمیز بهش لگد زدم وگفتم حالا ضدحال نزنی نمیشه کدبانوجان؟!

گفت میدونم دنبال مرهمی.ولی مرهمت پیش من نیست.آدرس درد ودرمونت ازقضایکیه.گفت چندروز پیش داشته یه پادکست درمورد سوگ وتاب آوری گوش میداده.گفت بذار لینکش رو برات بفرستم ودستش روباحوله ی آبی رنگ روی میز پاک کرد وگوشی ش رو از جییب پیراهنش درآورد وگفت آهان برات واتساپش کردم.گوشش کن .گفتم، حتما.اساعه.

گفت تو همین پادکست توصیه جالبی کرد که منم همین توصیه رو میخوام به تو بکنم."نامه بنویس." براش نامه بنویس.ازهمه ی دلتنگی هات،گلایه هات ازهمه ی اون حرفهایی که دوست داشتنش ومصلحت اندیشی ودرک شرایط نگذاشت بگی،از رنج رفتن،ازناتمامی این رابطه ی دوستانه دردنیای موازی ذهنت.گفت نامه ای بنویس از همه ی گفتنی هایی که به وقتش که باید گفتنی نشدن .نامه ای برای گیرنده ای محترم ولی بدون نشانی.وبعد کم کم سعی کن دربیای ازاین ماتم نشینی ،ازاین چله نشینی ،از این ماتم سیاه پوشی این عزای طولانی از ربط دادن هر ناکامی ونشدنی به این غم بزرگ.

گفتم،باید تصمیم بگیرم.من آبستنم ازغمش.غم بی پدر،غم باپدر. نمی خواهمش.باید یکبار برای همیشه درد این زایمان را بکشم وبعدخلاص.خلاصِ خلاص.

گفت:لابدشنیدی دیگه.غمی که نکشتت قوی ترت میکنه.

گفتم آره شنیدم.ولی فارغ شدن به این کشک وماستی ها هم نیست.یهو گفت :ماست وخیارهم می چسبه ها!درست کنم.بعد دوتایی باهم بلندخندیدیم.

گفت ناهاروکه خوردیم...یه قری که دادیم... ساعت چهارقرارداریم. ازاون قهوه های مخصوص ت درست کن . سپردم زری هم چای یاقهوه ای یادمنوشی واسه خودش درست کنه وبه یاد روزهای بی کرونایی وبعداز ظهرهای کافه نشینی بشینیم به ویدیوکال وادای کافه رفتن رودربیاریم.

گریه ام گرفت.گفت غذام شور میشه اینقدر بالاسرغذای من اشک نریز.

گفتم وا...گفت سرآشپز نمک غذا از دستش در رفته حالا دنبال بهونه ست؟

سخت می گذشت این روزها،با آمدن کرونا ورفتن او...صدام کرد.او نبود،دیگر نبود. اما حساب های کاربری اش هنوز فعال بود. پربازدید ترینش هم عکس پروفایلش توسط خودم.به خودم اومدم ودیدم یه سری شمع با شکل های مختلف گذاشته روبه روم.گفت باورت میشه از یوتوبوب ویدیوی آموزشی دیدم،وسایل ساختنشون رو هم آنلاین سفارش دادم وساختمشون.گفت هرکدوم وهر چنتا روکه میخوای بردار .یکی شون رو هم روشن کن بذار رو سفره ی ناهارمون.میخوام حسابی برات شاعرانه برگزارش کنم.

خندیدم.گفت بی شوخی تو تاریکی حال بدی هات اسیرشدی، در اومدن ازاین اسارت راحت نیست،میدونم. نمیخوام حرفهای انگیزشی بیخودی بهت بزنم یاسرزنش های بی مایه نثارت کنم.یکی از شمع های روی میز رو گذاشت تو دستم وگفت برای رهایی از این اسارات تاریکی یه شمع که میتونی روشن کنی.نمیتونی؟

تو دل تاریکی یه شمع که میتونی روشن کنی!

گفتم چه سمبلیک.خندیدو روبه من گفت:کمک هم میدی یاامروز فقط اومدی که پذیرایی بشی؟!کاسه ی مخلوط خیار وگوجه وپیاز رو داد دستم وگفت نمک وآبلیموش وهم زدنش باتو.

گفت فیدیبویی،ایران صدایی چیزی نصب کن روی گوشی ت... یه دستی برسون وهلی بده این سرانه ی کتاب وکتابخوانی رو ارتقابدیم.گفت نمیخونی،گوش که میتونی بدی.گفتم من خیلی هم کتاب میخونم.گفت: خوندن بی اثر.شنیدن بی اثر.بگم به درد عمه ت میخوره یاچی؟ میخندیم.

گفت قسمت جدید چنل بی رو گوش دادی؟ گفتم آتیلا...؟گفت آره اصلا یه طوری تحت تاثیر قرار گفتم که دیروز صبح که برای چندتا کار بانکی واجب رفتم شعبه ی سر خیابون داشتم ناخودآگاه نقشه ی بانک روحفظ می کردم.این پوشش ماسک وشیلد کرونایی خودش پوشش استتر مناسبیه واسه دزدی.نظرت؟

گفت بریم دزدی؟

گفتم چی بدزیدیم؟

گفت جواب خدارو کی میده؟

گفتم توی توی کله گنده.

میخندیم.

به وقت ناهار
به وقت ناهار

پلو دم کشیده بود .وقت صرف لوبیا پلو بود با مخلفات به انضمام ته دیگ اضافه.

اوهمیشه وهمیشه تنها کسی است که به طریق های ساده ودرعین حال استادانه بهم یادآوری میکند که زندگی درجریان است ونباید همراهی بااین جریان را به تویق انداخت.

یادمه سرنهار بهم گفت زندگی یه بازیه که فقط یکبار توش فرصت بازی داری.یکبار برای همیشه .حواست هست که فرصت سوزی نکنی؟!

مطلب قبلی من رو اینجا میتونید بخونید،

https://vrgl.ir/7l2sD
داستانداستان کوتاهحال خوبتو با من تقسیم کنکرونادلنوشته
یه دانشجوی همیشگی دیزاین که معتقده مهم ترین سلاحه ش قلم شه،چه باهاش ترسیم کنه وچه باهاش بنویسه.(:
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید