مائده جون
مائده جون
خواندن ۴ دقیقه·۷ ماه پیش

آقای کتابدار

احتمالا بخاطر هوای بهاریه وگرنه این همه زوج توی خیابون بودن خیلی عادی نیست .البته که من مشکلی ندارم و با دیدنشون لذت هم میبرم ولی خب وقتی خودت به قولی سینگل باشی یکم دلت حسودیش میشه.

به همراه خاله ی عزیزم از روی تپه ی که نشسته بودیم بلند شدیم و به سمت سیتی سنتر حرکت کردیم .قصد خرید چیز خاصی نداشتیم فقط میخواستیم دوری زده باشیم .البته که کل روز رو گشتم تا یه جا یا یه چیز باحال تر برای تجربه پیدا کنم اما خب چیز خاصی پیدا نکردم پش نتیجه بر این شد که خود را به آب بسپاریم و به سمت سیتی سنتر بریم .اسنپی که ما رو تا اونجا بود که مرد بود که کلا باحالی روی سرش بود .چون پشت نشسته بودم خیلی به دیدن صورتش دسترسی نداشتم و از همون نگاه اولی که بهش انداختم چیزی به یاد ندارم اما چیزی که توجه من رو جلب کرد تتو های روی دستش بود .شاید سه یا چهارتا تتو روی یه دستش داشت که یکی از اونها یه مرد در حالت یوگا بود .داستان تتو های ادم ها همیشه جالب نیست ‌،درواقع شاید فقط اون رو توی عکس ها دیده و ازش خوشش اومده و بعد تصمیم گرفته اون رو روی دستش ثبت کنه اما گاهی اوقات تتو ها داستان های جالبی دارن .من انقدری ادم پر حرفی نیستم که ازش بپرسم این تتو ها دلیل خاصی دارند پس ترجیح دادم خودم براش داستان بسازم تا خیالم راحت باشه .دلم خواست اون تتوی یوگا بی هیچ دلیلی زده شده باشه .یه خواسته ی یهویی . البته منظورم بی ارزش بودنش نیست اتفاقا دلم خواست ارزشمند باشه یه ارزشمند یهویی.

بعد از پیاده شدن به سمت مغازه ها در طبقه های بالا حرکت کردیم .مقصد اول ما هایپراستار بود .اونجا به همراه خاله میون قفسه گشتیم و وسیله های که کیازی نداشتیم رو قیمت کردیم .حتی بین قفسه ها عشق دست از سر ما برنداشت .هر گوشه از معازه به اون بزرگی یه زوج درحال گشتن بودن .بعضی هاشون آینده ی رو خیال پردازی میکردند که بیاید امید داشته باشیم به حقیقت بپیونده بعضی ها به اون آینده رسیده بودند و الان در حال خرید ظرف شیر برای نمایش در حال بودند و بعضی گروه اندکی با گذشته اومده بودند بین قفسه ها .تنها بودند و ارزویی اینده رو پشت سر گذاشته بودند و حالا درحال تجربه چیز جدیدی به اسم تنهایی بودند .

بعد از خرید پنیر پیتزا و نوشابه برای درست کردن اسنک سوپراستار پر از عشق رو به سمت مکان موردعالاقه ی من یعنی کتاب فروشی طبقه اخر ترک کردیم .توی مسیر به لوازم خانه فروشی رسیدیم و خالم تصمیم گرفت یه نگاهی به آینه بندازه پس من بعد از کمی صبر کردن بالاخره تصمیم گرفتم تنهایی به سراغ کتاب های عزیزم برم .

کتاب فروشی سیتی سنتر اصفهان بزرگ نیست .اما یه جوری دوست داشتنی هست.حتی جای زیادی برای نشستن ندارد اما دوست داشتنی و ارومه.چون وقت زیادی نداشتیم و باید زودتر میرفتیم سریع به قسمت موردعلاقه خودم یعنی رمان ها یه سری زدم ‌قصد خرید نداشتم چون روز قبل چندتا کتاب از خانه کتاب خریده بودم و پولی یا بهتر بگم دیگه بودجه برای خرید کتاب نداشتم .فقط قرار بود نگاه کنم اما بین نگاه کردن ها چشم هام یه سری کلمات رو دید که به شنیدنشون نیاز داشتم .میون این همه عشق نیاز داشتم به اون کلمه ها ،به اون جمله .

" تو تنها نیستی"

کتاب توی طبقه های بالا بود .قدم بلنده اما هرچی تلاش کردم دستم نرسید پس تصمیم گرفتم کیفم رو بزارم و برای بدست اوردن کتابی که ثابت کنه تنها نیستم یک پرش بلند انجام بدم .با پرش دوم بود که این خیال به سرم زد .اگه راست میگی و تنها نیستم الان یکی باید از راه برسه و عین این عاشق ها کتاب رو به دست من برسونه .همین که به این خیال فکر کردم یکی از راه رسید .یه مرد که قدش از من بلند تر نبود .اومد جلو و گفت اکه کمک میخواید میتونیم کمکتون کنیم .بعد از اینکه کتاب رو بهش نشون دادم اون هم برای برداشتنش تلاش کرد خیلی دلم میخواست بگم این روش رو خودمم هم رفتم .اما خب فقط خندم گرفت .اقای کتابدار بامزه بود .صندلی اورد و برای برداشتن کتاب تلاش کرد و موفق شد .شروع به خوندن کتاب شدم و ازش لذت بردم .زیبا بود .متن روان و دوست داشتنی پس منو گول زد تا با خودم به خونه ببرمش .



کتاباصفهانشهرکتابعشقداستان
برای رهایی از فکر کردن ، می نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید