ویرگول
ورودثبت نام
مائده جون
مائده جونبرای رهایی از فکر کردن ، می نویسم
مائده جون
مائده جون
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

اقای خوشبو

پیام داد "بیا پایین "

وقتی پیام رو دیدم سعی کردم ذوق زده بودنم رو نشون ندم سعی کردم عادی باشم اما هرچقدر هم سعی میکردم نمیتونسم برق توی چشم هام رو پنهان کنم

اقای خوشبو اومده نه ؟

مهتاب درحالی که یه خنده مسخره رو لبش بود و مشخص بود قصد مسخره کردن هم داره این رو پرسید .به هرحال که جوابی بهش ندادم و یه لبخند خشک و خالی مهمونش کردم .

از پله ها رفتم پایین و خیال میکردم میدونم چیکارم داره ،این چند وقت عادتش شده بود منو با چیز های کوچولو ذوق زده کنه .پیام میداد که بیام پایین که بغلم کنه برام گل می اورد .بعضی اوقات هم شکلات .وای که چقدر شکلات دوست دارم .از پله ها که میرفتم پایین فکر میکردم چقدر اونو دوستش دارم.شاید به اندازه شکلات .با خودم میگفتم اره اون شکلات زندگی من شده .وقتی به دم در رسیدم افتاب گرم بهم سلام کرد و یه باد ملایم هم اومد و یه لبخند روی صورتم نشوند .البته که باد میدونست لبخند بخاطر مجیده اما به همه گفت لبخند کار اونه .

وقتی از ماشنیش پیاده شدم فقط به یه چیز فکر میکردم .نه الکی میگم ،به خیلی چیز ها فکر میکردم .حقیقتا نفهمیدم چیشده بود .وقتی برگشتم توی سالن مهتاب گفت خوشبو برگشت .حتی دیگه لبخندم رو هم بهش ندادم گوشیم رو برداشتم و تنها ادمی که قرار نبود هیچ وقت بهم بگه میخواد تنها باشه پیام دادم

"مهرانه جواد گفت میخواد تنها باشه "


تنهاداستان
۳
۰
مائده جون
مائده جون
برای رهایی از فکر کردن ، می نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید