ویرگول
ورودثبت نام
مائده جون
مائده جون
خواندن ۳ دقیقه·۲۳ روز پیش

روی پله ها

شب ها رو دوست دارم .با اینکه این دوره و زمونه ادم ها شب ها رو هم تسخیر کردن ، نور و روشنایی و سر و صدا شب ها هم ادامه داره اما با این حال شب ها همه چیز ملایم تره .شب ها رو از بچگی دوست داشتم .خواهرم که یه چندسالی از من بزرگ تر بود شب ها تا دیر وقت بیدتر میموند .من تلاش میکردم تا اجازه پیدا کنم شب ها کنارش باشم اما همیشه منو میفرستادن برم بخوابم .یه نسیم ملایم از راست راه افتاد و صورتم و رو نوازش کرد ،چشم هام رو بستم و صورتم رو در جهت باد گرفتم .یه نفس عمیق کشیدم و فکر های ‌که سراغم می اومد رو دور میکردم .این تکنیک رو چند وقت پیش توی یه برنامه دیدم میگفت ذهنتون رو یه آسمون پر از ابر تصور کنید ،وقتی پر از فکر می‌شه مثل وقتیه که آسمون پر از ابر های سیاه میشه .نفس عمیق بکشید و اروم ابر ها رو دور کنید. یه آسمون ابی همیشه اون پشت منتظر شما هست.

"سلام خانم رضایی"

اقای نظری ،از بچه های رشته ی کامپیوتر از اون دور به سمتم اومد و دست تکون داد .اقای نظری از اون ادم های خوش صحبته از اونا که یه عالمه کتاب میخونه و دنبال چیز های متفاوته .

"به سلام به آقای دکتر نظری چه خبر؟" بلند شدم .

"بابا راحت باشید خجالت زدمون نکنید دکتر چیه دیگه"

"خبرش پخش شده تو کل دانشگاه تبریک میگم "اقای نظری امسال در کمال ناباوری همه و با وجود اینکه به مخ بودن تو دانشگاه معروف بور تصمیم گرفت دوباره کنکور بده و بره پزشکی بخونه .

"ممنونم،شما چه خبر همه چی خوبه "

اقای نظری ادم فروتنیه .من یه واحد مشترک با هم داشتیم و اونجا باهاشون آشنا شدم‌، دوباره روی پله ها نشستم و اقای نظری هم روی بلندی کنار باغچه کنارم نشست .

"اره همه چی خوبه ،زندگی میکنیم .تلاش میکنیم که زندگی کنیم "

سر اون واحد یه چند باری هم با بچه ها رفتیم بیرون و همین باعث شد یه رابطه صمیمی داشته باشیم .ولی هنوز همدیگه رو با فامیل صدا میکنیم ،اولش از روی احترام بود و الان بیشتر از روی شوخی .

"زندگی کردن مگه نیاز به تلاش داره ؟"

"اقاااا بله داره ...ولی نع نه شروع نکن من حوصله بحث و صحبت ندارم نشستم اینجا تا از سکوت لذت ببرم "

"منم‌ دنبال سکوت میگشتم میتونم اینجا از سکوت لذت ببرم "

"اینجا که مال من نیست شما هم استفاده کنید "

روی پله های دم در یکی از ساختمون ها .رو به رومون جاده بود ولی قبل از جاده چیزی کا به چشممون میخورد میله ها بود .میله های که ما رو از بیرون جدا میکرد .فکر ها سراغم اومد .برای اینکه اینجا باشم تلاش زیادی کردم بدون اون تلاش نمیتونستم اینجا باشم .بدون هزنیه نمیتونی چیزی رو بدست بیاری ولی اگه ..

"به چی فکر میکنی بنفشه ،مشخصه از سکوت لذت نمیبری .داری از سکوت استفاده میکنی تا خودت رو شکنجه کنی "

"مگه میشه کسی رو با سکوت شکنجه کرد ؟"

"توی شرکتی که بودم ،اون سه ماهی کا آزمایشی رفتم .یکی از تنبه های که برای کارمند ها ارائه میکردند این بود که فردی که اشتباه میکرد رو محکوم میکردن به یک روز سکوت و هیچ کاری کردن "

دوباره به فلز های سبزی نگاه کردم که ما رو از جاده جدا کرده بودن .

"چجوری این کار رو کردی ؟"

"چیکار؟"

"تصمیم گرفتی "

"یعنی تو تصمیم نگرفتی ؟"

"نه ،نمیتونم تصمیم بگیرم"

"یه جا یه دیالوگ‌دیدم کا میگفت وقتی تصمیم نمگیرید داره تصمیم میگیرید که هیچ تصمیمی نگیرید .توی این زندگی نمیشه تصمیم نگرفت .یه کاری میکنی بالاخره و این تصمیم توعه که اون کار رو انجام بدی ."


تصمیمسکوت لذتداستاننوشتهدانشگاه
برای رهایی از فکر کردن ، می نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید