"نه بابا کی قراره یادش بمونه ."زهرا مثلا میخواست یه دلداری باشه اما خودش هم میدونست که حرفش ذره ی حقیقت نداشت .همه قرار بود به یاد بسپارن که بابای یکی از بچه ها اومد توی اتوبوس و داد زد "مریم ببین خواهرت دو سال رفت روستا با آقای دکتر برگشت کمتر از اون برنگردی ها "،همه قرار بود به یاد بسپارن .حتی اگه الان باحال ترین اتفاق ممکن رخ بده ،مثلا یه سفینه فضایی جلوی ما در بیاد بازم باحال ترن موضوع برای بحث کردن توی روستا تبدیل میشه به موضوع من. اتوبوس شروع به حرکت کرد و بابا با همون سادگیش و اخم های که همیشه روی صورتش بودن و فرقی نمیکرد چه احساسی داشته باشه باهام خدافظی کرد.حداقل جای شکرش باقیه که مامان تصمیم نگرفت ما رو همراهی کنه .خدا میدونه قرار بود چه نصیحت های برام داشته باشه .
هنوز به صورت بابام نگاه میکنم ،درسته که همیشه اخم هاشو به همراه داره اما خب سال ها فرزند این پدر بودن باعث شده مقداری چیز درباره صورتش و احساس هاش یاد بگیرم .وقتی ناراحته ابرویی سمت چپ مقداری به سمت پایین و ابروی سمت چپمقدار کمی به سمت بالا میره و صورتش توی هم جمع میشه .وقتی خوشحاله یه لبخند با فشاز خیلی زیاد روی صورتش میشینه .مثل وقتی فهمید الهام یه شوهر دکتر برای خودش پیدا کرده .اون روز بعد از چندین ماه ما بالاخره لبخندش رو دیدیم و حتی وقتی دقت میکردی خیلی هم فشار پشت لبخندش نبود .وقتی عصبی میشه راحت تر میتونیم تشخیص بدیم .مثل حالت عادیش ولی خیلی خیلی ترسناک تر .
با اینکه سال های زندگیم رو صرف این کردم که احساس هاشو بشناسم باز هم خیلی وقت ها شکست میخورم .مثل همین دقایق پیش وقتی پرید توی اتوبوس و داد زد. نه خوشحال بود نه ناراحت و نه عصبی .ابروهاش نمیدونستن باید چیکار کنن.حتی لبش هم نمیدونست باید پایین بمونه یا به سمت بالا حرکت کنه ،از بین احساس های موجود ،شاید بتونم بگم حالش شبیه استرس بود که یکمغیر منطقی به نظر میرسید .چه دلیلی برای استرسش وجود داشت ؟
با این حال چیزی که مشخصه اینه که تمام ادم های اینجا به روستا برمیگردن و به دلیل زندگی بدون ماجرای که دارن و هیجانی که از طریق غیبت کردن بهشون میرسه شروع میکنند به پخش کردن داستان من .زهرا دوباره میزنه به شونم ."هیی دختر دوباره تو فکر فرو نرو همه فراموش میکنند باور کن انقدر درگیری ذهنی دارن که کسی یادش نمیمونه بابات گفت دنبال شوهر دکتر بگردی" .دلم میخواد بگم خیلی ممنون اگه دو بار دیگه مسئله رو اینجوری توی اتوبوس تکرار کنی احتمالا اونای که خواب بودن یا نشنیدن هم خبر دار میشن. "خیلی ممنون زهرا بخاطر دلداری هات"دلم میخواد اضافه کنم فقط عباس اقای سر کوچه نفهمید چیشده میشه یه بار دیگه دلداریم بدی .زهرا دختر بدی نیست فقط یکم ..خب یکم مشکلات خاص خودشو داره .به هرحال هیچ ادمی کامل نیست .زهرا توی ببمارستان طرح میره و من معلمه انتقالی روستا .روستا یه دوساعتی با شهر فاصله داره اما عین روستای خانوادگی ما پر از پیچ و خمنیستو این چیز خوبیه .اینکه جاده صاف باشه و سریع تر به روستا برسیم چیز خیلی خوبیه .مریم، خواهرم،همونی که بعد از دوسال لبخند به لب های بابا اورد .گل سر سبد خونه . نفس مامان و باعث افتخار بابا هم دوسال اینجا طرح داشت و بعد از دوسال یه پزشک برای خودش پیدا کرد .اقا ابراهیم. حتی اسمش هم باکلاسه .اقا ابراهیم همه چی تمومه و یه جور های فامیل ما سال ها منتظر ظهور همچین دامادی بودند .همیشه خیال پردازی ها دربارش وجود و داشت و درنهایت خواهرم با تمام تلاش و پشت کار مثل همون تلاش و پشتکاری که برای کنکور به خرج داد اقا ابراهیم رو پیدا کرد و خانواده رو از چشم انتظاری دراورد .برایمریم واقعا و از ته ته قلبم خوشحالم ولی خب باید حقایقی رو هم ذکر کنم که اقا ابرهیم شاید زندگی رو برای مریم گلستون کرده باشه اما برای من چیزی جز جهنم اتشین به جا نزاشته .زندگی قبل از ابراهیم اقا هم سخت بود .هیچجوره نمیشد با خانوم دکتر مریم رقابت کرد ولی حداقل میتونستی توی سایش زندگی کنی .اما حالا ،با وجود اقا ابرهیم دیگه زندگی زیر سایه ها هم به پایان رسیده .روزی نیست که مامان و بابا اینکه من نمیتونم یه شوهر خوب تور کنم رو توی سر گن نزده باشن .
اتوبوس توی بین راهی ایستاده ،صبر میکنم هما پیاده بشن و من بعد از همه پیاده میشم امیدوارم این بار حق با زهرا باشه و همه فراموش کنند چه اتفاقی افتاده یا حداقل فقط من فراموش کنم .شاید اونجوری بتونم زندگی راحت تری داشته باشم