یه چند وقت توی یه مهدکوک کار میکردم که واقعا یه تجربه عالی بود .داستان کوتاهه و امروز قلمم به نوشتن نمی ره پس سریع میرم سر اصل مطلب .یه روز یه نویسنده رو دعوت کرده بودن تا برای بچه ها داستان بخونه اونجا و اون لحظه که توی حیاط ایستاده بودم و نفسی تازه میکردم ،شنیدن صدای اون اقا کع داشت داد میزد و شعر میخوند باعث شد برای یه لحظه خنده به سراغ لب هام بیاد .میخندیدم و تکرار میکردم من زندگی رو خیلی سخت گرفتم ،انقدر سخت با زندگی برخورد میکنم انگار میتونم کل دنیا رو تحت کنترلم نگهدارم درحالی که هیچ چیز تحت کنترل من نیست . حتی زنده بودنم .