شب اول ،"همدیگه رو میشناسیم بدون اینکه بشناسیم"
این روز ها میتونم به تصویر خودم توی آینه نگاه کنم و اینجوری نیست که بگم این دستاورد بزرگی نیست ،فقط برام جالبه که چطور زمانی از دیدن تصویر خودم فرار میکردم .آینه درست دم در دستشویی بود و هر بار که میخواستم از دستشویی استفاده کنم باید از روبهروی اون رد میشدم و ناخودآگاه تصویر خودم رو میدیدم اما من سرعت میگرفتم سرم رو به پایین خم میکردم و از دیدنش جلوگیری میکردم .
حالا به خودم لبخندی میزنم و بعد به سمت در خروجی میرم ،بچه که بودم مشق ها و تکالیفم رو زودتر از هر زمانی مینوشتم تا زمان کافی برای پارک و بازی داشته باشم ،حالا کار رو انجام داده یا نداده به سمت پارک حرکت میکنم ،پارک تقریبا کوچیک حساب میشه ،یه سرسره یه تاب و خب چندتا بازی دیگه .
شب ها نه بچه ها و نه خانواده ها به پارک میان ،شب ها پارک متعلّق به کودکانی هست که دیگه حق بازی ندارند،کودکانی بین ۱۸تا ۳۰ سال .هر کدوم از این کودکان قسمتی از پارک رو انتخاب میکنند و روی نیمکت ها مینشینند .نگاه میکنند و خاطرات روزانه یا گذشته را مرور میکنند .
نیمکت موردعلاقه ی من ،صندلی قرمز رنگی سمت چپ پارکه .جای که میشه تاب تنها رو نگاه کرد و منتظر موند تا شاید یه بچه سراغش بیاد اما هیچ وقت این اتفاق رخ نداده .این پارک برای شب زیادی ترسناکه و هیچ کودکی تنهایی اینجا نمیاد .به سمت نیمکت میروم و درست از وسط زمین بازی میگذرم .میشه زمین رو دور زد اما این کاری نیست که من انجام بدم .من ترجیح میدم سریع تر به جای که دوست دارم بشینم و واردخیالات و رویاها و خاطرها بشم .قدم زدن طولانی فقط فکر های روزانه رو تکرار میکنه .
وقتی نگاهم به صندلی میافته متوجه میشوم کسی اونجا نشسته .مردی تقریبا هم سن و سال من .خب البته فکر میکنم هم سن و سال من .شاید چند سالی بزرگ تر یا چندسالی کوچیک تر باشه ولی محدوده سنی که میشه براش حدس زد چیزی بین ۲۰تا ۲۸ساله .شبیه نوجوان های زیر ۱۸ سال این زمانه نیست و برای بالای ۳۰ سال بودن هم زیادی جونه .نگاهش میکنم و با چشم هام بهش میگم که از روی صندلی مخصوص من بلند بشه اما انگار هیچ آشنایتی با حرف چشم های من نداره .نزدیک تر میشم و متوجه میشم با حالت عجیبی به من نگاه میکنه ناگهان بلند میشه و من خوشحال میشم که بالاخره داره میره اما سر جاش میایسته و با نگاه های پر از تعجب به من نگاه میکنه و تعجب بیان میکنه .
"مریم "
دقیق نگاهش میکنم اما به ذهنم نمیرسه که چطور میشه که یه مرد ناشناس منو میشناسه