اولین مربی مهدم رو به یاد نمیارم .از معلم های مدرسم اگه خاطره های کوتاه هم داشته باشم اما همشون رو به یاد دارم .این موضوع که اولین کسی که به غیر از مادر و خانواده بهش اعتماد کردم رو از خاطراتم پاک کردم یک مقدار اذیتم میکنه .البته بیشتر این موضوع که بچه های مهد هم ما رو فراموش میکنند اذیتم میکنه .
با اینکه یه اتفاقا کاملا طبیعی هست و نمیشه گفت اونها نباید ما رو از یاد ببرند ولی خب میشه گفت دلم یه مقدار میگیره .اونها یه روز فراموش میکنند که منو ماهده یا مایده صدا میکردن ،درواقع کاملا فراموش میکنند که مائده نامی هم وجود داشته و مثل من یه روز به این فکر میکنند که "مربی های مهدم کیا بودن ".
بگردیم یکم عقب تر ،اونجایی که گفتم اولین فردی که به غیر از مادرم بهش اعتماد کردم رو فراموش کردم .ما توی مهدکودک به این اعتماد میگیم فرایند جذب و اصلا کار راحتی نیست .نه از سمت ما راحت نیست و نه از سمت بچه .میتونی اینو احساس کنی که بچه فکر میکنه در حقش داره ظلم بزرگی رخ میده .یه عالمه ادم ناآشنا میخوان اونو از مادرش جدا کنند و مادرش هم با اینکه میگه دوستش داره اما میخواد که اون بره .حالا خودتون رو بزارید جایی این موجودی که ۴سال وارد دنیا شده و توی این ۴سال این مادر بوده که بهش عشق میداده و حالا باید این منطقه امن رو رها کنی و یه اعتماد جدید بسازی ،به یک جای جدید بری و چیزی های جدید رو تجربه کنی .
حالا بیاید بگم چرا میگم از سمت ما هم این مسئله سخته و آسون نیست .اول ،مادر ها وپدر های خسته .اونهایی که تحملشون تمومه ، خسته شدن و با نگاهاشون بهت میگن،"جادو کن دیگه ،جادو کن و بچه رو ببر داخل ".این برای من خیلی سخت بود .من قدرت جادویی نداشتم حقیقتا نمیدونستم دارم چیکار میکنم .میدونستم باید چیکار کنم تا بچه بتونه وارد یه دنیای جدید بشه امانمیدونستم الان دارم چیکار میکنم .جادو یعنی سرعتی کاری رو انجام دادن چیزی که توی جذب بچه اصلا ممکن نیست .صبر و صبر و صبر تنها چیزیه که باعث میشه اعتماد ساخته بشه .دومین چیز که داستان رو برای ما سخت میکنه ،بچه است .اینکا میبینی ترسیده اینکه با وجودت حس میکنی نمیخواد جدا بشه باعث میشه کار برای تو سخت تر بشه .بچه دوست داره کنار مادرش بمونه ولی تو باید بهش قول بدی،باید بهش ثابت کنی که اتفاقی براش نمیوفته و این مرحله رو رد میکنه اما بچه اصلا نمیخواد اون مرحله رو رد کنه .
جذب و ورود به مهد سخته ،و ما وقتی بچه جذبی داریم همه توی احساسی قرار میگیریم که نمیتونم براش اسم درستی پیدا کنم .برای من یه جور ترسه اما ترسناک نیست.هیجان داره اما هیجان انگیز نیست،یه جور غمه اما از ناراحتی نیست .من برای اونایی که میرن جلو تا بچه های جدید رو همراهی کنند یه اسم گذاشتم .بچه های خط مقدم .وقتی یه بچه بالاخره میاد داخل به بقیه نگاه میکنم و مخصوصا به همون فرد همراه همون تسهیلگر خط مقدم ،میخندم و میگم معجزه رخ داده .و همه میخندیم .چون از ته دلمون امید داشتیم که بالاخره میتونه بیاد ،بالاخره این مرحله رو رد میکنه ،"میدونم که اتفاق میوفته، میدونم از پسش بر میای "و با اینکه بقیه روز ها شاید بگیم "نه کارم جواب نمیده""قرار نیست بیاد نه"بالاخره اون معجزه از راه میرسه و ما میخندیم .
ما نمیدونیم و به یاد نمیاریم که ایا وقتی توی مرحله های اول کاری بودیم مثل مهدکودک یا کلاس اول ایا کسی بهمون امید داشته یا نه اما همیشه یک نفر هست .یک نفر که امید داره شما پیشرفت میکنید .با جلو حرکت میکنید .ما نفهمیدیم یا فراموش کردیم اما اون ادم وجود داشته .پس هر وقت میخواستید چیزی رو شروع بدونید یکی هست که به شما ایمان داره .حتی در تاریک ترین لحظه ها یکی هست، ممکنه اون یا نفر خود شما باشید اما باز هم یه نفر حساب میشه .