ویرگول
ورودثبت نام
MaHasta Rad1991
MaHasta Rad1991
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

پائیز من

پائیز چهارده سال پیش بود. انارها را می­‌شکافتیم و دانه­‌های دل­شان را بیرون می‌­کشیدیم. آن زمان شروع هیچ چیزی برایم مهم نبود. زمان تنها می­‌گذشت چون هستی‌­اش در همین گذشتن­‌ها معنا می‌­شد. آن روزها بودن و نبودن کسی ذرّه‌­ای در دنیایم تاثیری نداشت. فلانی مُرد. خدایش بیامرزد. فلانی به خانه بخت رفت. مبارکش باشد. از اولین روزهائی که خود را شناختم، سر آن کوچه بن بست که به خیابان پر رفت و آمد ولیعصر متهی می‌شد، نزدیک به بقالی علی بی‌­غم و دورتر از هرچه پارک و شهربازی بود، همین موفرفری تنهائی بودم که آئینه خوب می‌­شناسندش. تنها کاری که خوب یاد گرفته بودم انتظار دیدن تک‌شاخ‌ها بود. من یک گله اسب تک‌شاخ داشتم که در سیاهی شب می‌آمدند و کنار حوض خانه‌مان آب می‌خوردند. همین حین، موهای‌شان را شانه می‌کردم و گاهی روی بال یکی‌شان شهر را دور می‌زدم. از آن بالا زندگی قشنگ‌تر از این پایین است. باور کنید.

همان پائیز بود که مادرم چهارمین فرزندش را از دست داد و چند وقت بعد باید برای عمل کوچکی باز به بیمارستان برمی‌­گشت. نوروز آمد و رفت. عیدی‌­هائی که گرفته بودیم را شکلات خریدیم و خوردیم و تمام شد. هنوز طعم توت فرنگی آب نبات­‌های پاستیلی در دهانم بود که مادرم در ایوان نشست و با گریه اعلام کرد که باردار است. رفتن به بیمارستان و عمل را باید به بعد از این تولد بسپارد. این یعنی نُه ماه خوابیدن مادرم در خانه. دیگر کُفرم درآمده بود. چرا اینها نمی‌خواستند بفهمند من با همین دنیای کوچک خودم خوشحالم. خواهر یا برادر می‌خواستم چه کنم؟ تازه اگر آن بچه می‌آمد، اسب‌ها از ترس آب نمی‌خوردند. من باید از گله محافظت می‌کردم. اما کو گوش شنوا.

هر چه می‌گفتم: «دنیا آنقدرها هم ارزش دیدن نداره». همه با اخم نگاهم می‌کردند و به مادر چشم غرّه می‌رفتند که «اینا رو از تو کوچه یاد می‌گیره ‌ها! نذار تلویزیون هم ببینه». تلویزیون و کوچه یک هفته تعطیل می‌شدند. اما من و تک‌شاخ‌هایم می‌دانستیم که جز این حقیقتی نبود. همین که خودمان نانی به ماست می­‌زدیم و می‌­خوردیم کفایت می­‌کرد. دیگر وَنگ وَنگ یک بچه بی‌دست و پا کجای این زندگی را می­‌خواست کامل کند. اینجا که شبیه سرزمین اسب‌هایم نبود. آنها چه خبرها که نمی‌آوردند. از انتهای رنگین کمان. از گنج خوشبختی، چشمه حیات.

مادرم _به جز من_تا آن زمان چهار بچه به دنیا آورده بود. سه‌­تاشان از تنگی نفس جان داده­ بودند و چهارمی که اصلا به همین نفس‌­های نصفه و نیمه هم نرسیده بود. حدس زدن سرنوشت پنجمی خیلی هم سخت به نظر نمی­‌رسید. بعد از این محاسبه، خیالم راحت شد. این کوچولو هم می‌رود و گله سرجای خودش می‌ماند.

دلم برای مادرم می‌­سوخت چطور نمی‌­توانست معمای به این راحتی را حل کند. او که می‌­دانست پدرم گربه سیاه نحسی را کتک زده و خودش بدون بسم الله آب داغ روی زمین ریخته، پس جنگیدن با نفرین از ما بهتران چه سودی برایش داشت!

هر شب با خوشحالی سرم را زیر پتو می‌بردم و با بالشت و پتویم، برای خودمان می‌­گفتیم، می­‌خندیدیم و می‌رقصیدیم. روی بال تک‌شاخ‌ها سر از انتهای رنگین کمان در می‌­آوردیم. در همین پائیز چهارده سال پیش بود که عموی کوچکم جان سپرد و میان صدای ضجه­‌ها و ناله‌­ها، صدای نفر چهارم به خانه‌ کوچک‌مان اضافه شد.

خواهر کوچکم این میان، کنار اشک­‌هائی که ندانستیم از سر شوق ریخته شدند یا از سر درد، به دنیا آمد. تا ده روز اول همه از بغل کردنش واهمه داشتیم. می‌­ترسیدیم یک فشار کوچک نفسش را بند بیاورد آخر او هشت ماهه به دنیا آمد و طبق محاسبات علمی نباید زنده می‌­ماند. اما چشم­‌هایش را که می‌­گشود، گریه که می‌­کرد، شیر که می‌خورد، نمایش پرقدرت زندگی‌­اش را به رخ همه ما می‌­کشید.

بعد از آمدن او، سرم شلوغ شده بود. دیگر وقتی برای حرف زدن با اسب‌ها نداشتم، آنها فقط برای خودشان می‌آمدند، کنار حوض آب می‌خوردند و می‌رفتند. موهایشان ژولیده شده بود اما من کارهای واجب‌تری داشتم. نفس­‌های خواهرم را می­‌شمردم، تا خوابم ببرد. آنجا بود که فهمیدم تنهائی بد دردیست. باید خواهر داشته باشی تا مسیر رنگین ­کمان را تنها نروی. باید کسی باشد که موهایش را ببافی و برای خوشبختی­‌اش دعا کنی. باید خواهر داشته باشی تا کنار خنده­‌هایش طعم انارهای ترش هم شیرین به نظر بیایند. پائیز برای من فصل عجیبی است.

#جهان_خیالی



نویسشپائیز منداستان کوتاهجهان خیالی
مهست + الف تأنیث (ستایش شده‌ی ماه) Instagram: mahasta_rad
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید