ویرگول
ورودثبت نام
راوی سپیده دم
راوی سپیده دم
راوی سپیده دم
راوی سپیده دم
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

دخترک ما؛ اعترافی در سپیده دم

«همیشه گفتند دخترها بابایی هستند... اما امروز فهمیدم که «دخترک، حاصل یکی شدن نگاه من و تو بود.»»


چند روزیست صدایی از دخترک نمی‌آید. دروغ چرا، بیشتر از این که آسوده باشم، نگرانش شدم. بله، او خالقی دارد اما قلب من مأمن اوست. من نیز بخشی از آن هستم. بهتر بگویم او به خودم و من به او مبدل شدم.

در روانشناسی می‌گویند کودک، «من» (Ego) ندارد. هر چه هست نیمی مادر نیمی پدر است. می‌گویند اگر کودک قبل از ۱۸ سالگی هر کاری کند، به نحوی انعکاسی از والدین اوست. می‌گویند اگر حتی یک والد نباشد، ممکن است همه چیز فروپاشد.

اما همه این‌ها را گفتم تا اعترافی کنم؛ چیزی که خودم هم به تازگی پذیرفتمش.

دخترک هر چقدر هم از جنس تو باشد، هر چقدر هم بنده ی تو باشد، این قلب من بود که بذر وجودش را آبستن شد. تا کنون خیال می‌کردم این همه ی این در و آن در زدن‌هایش را از تو به ارث برده است، اما حال می‌دانم که سکوت‌های گاه و بیگاهش، غروری که حفظ می‌کند تا کمتر متلاشی شود، از جنس توست.

تویی که به سختی دریچه‌ی قلبت را به رویم باز کردی. آن همه تلاش و تمنا برای نفوذ به قلبت یک جاهایی در تو اثر کرد و هرچند کوتاه اما دیوارهای میانمان را برداشتی. اصلاً همانجا بود با شخصیت تو بی‌پرده آشنا شدم. همانجا بود که هر چه از غرور و خودم در من مانده بود را به تو سپردم.

حال دختری از جنس تو در من زندگی می‌کند. دقیقاً مثل تو؛ وقتی ناراحت است می‌رود و ناپدید می‌شود، سکوت می‌کند، حتی گاهاً برای من هم تظاهر می‌کند که خوب است همه چیز و او اصلاً درگیر تو نیست. اما خب بچه که نیستم! موجی از درد که به مثابه‌ی تیری بی‌هدف رها شده، از جای جای قلبم عبور می‌کند، قابل چشم‌پوشی نبوده و نیست.

خواب‌های شبانه ام که بلا استثنا در محوریت حضور توست، همه و همه ویرانی دخترک وجودم را فریاد می‌کشد.

همیشه گفتند دخترها بابایی هستند. حالا می‌فهمم چرا دخترک با نگاهت خلق شد. به محض یکی شدن نگاهمان، همان وقت که حتی هنوز نام یکدیگر را نمی‌دانستیم، من ریختن قلبم را حس کردم. دستان نافرمان من بود که روی سینه‌ام نشست.

یا بهتر بگویم، روح تو بود که در دخترکم دمیده شد. دستان او بود که به ناگاه بر قلبم ساکن شد. دخترک حاصل یکی شدن نگاه من و تو بود.

هرچه بیشتر می‌نگرم، بیشتر هردویمان را در او می‌بینم.

نمی‌دانم شاید یک روز تو هم این‌ها را خواندی... شاید تو هم دلت برایش ضعف رفت... نمی‌دانم. شاید تا همینجا هم ناپرهیزی بوده که دخترک را این‌چنین افشا کردم.

دخترکدلنوشتهعشق
۱۴
۵
راوی سپیده دم
راوی سپیده دم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید