
«لاف عشق و گله از یار؟! زهی لاف دروغ/
عشق بازان چنین مستحق حجرانند»
هر بار به این بیت گهربار جناب سعدی فکر میکنم، عذاب وجدانی است که گریبانگیرم میشود.
آیا این منصفانه است؟ آخر مگر ما چقدر تاب و توان داریم که گله نکنیم از یار، یا از جفای زمانه؟
به محض غر زدن در هر کجای زندگی راجع به هر موضوعی، آن قاضی درونم که کمالگراییاش گوش دنیایم را کر کرده، پشت میز چوب گردویش نشسته و با دلایل (از قول خودش) محکمهپسندی برایم حکم صادر میکند و زمزمهاش همین بیت است.
آخر جناب سعدی بزرگوار، ما را سنگ صبوری یک تُنی دیدی که حتی راه گله و شکایت را هم برایمان بستی؟ به محض بیان کوچکترین اعتراضی، همه عشق و ذوق و شوق دنیایم را لاف میخوانی.
البته که بنده به شخصه با همین ابیات است که دل خودم را خوش نگه داشتم، وگرنه که تا کنون جان به جانآفرین تسلیم کرده بودم.
پی نوشت: حقیقتاً قرار نبود از جناب سعدی گلایه کنم، اما احوالات انگار اثرات قویتری بر اراده داشت و افسار قلمم رو به دست گرفت.
عاشق این بیتم و صرفاً برای خالی کردن تراوشات ذهنی در لحظه نوشتم و شاید تعبیر من از شعر درست نباشه.