بسم الله الرحمن الرحیم. سلام. حالتون خوبه؟ منم خوبم. بهترم. همین شنبه که میشد روز مرد من دیدم درست خوابم نمی بره و پهلوی چپم به طرز غریبی درد میکنه و تیر میکشه. هی خودم رو به تغافل زدم که پهلوم به کارای بدش فکر کنه شاید تربیت بشه ولی نه اینجا دیگه من معلم نبودم. جناب پهلو چپ معلم بودن. هی ما همه چیزمون رو به پهلو چپ و کتف چپ و زانوی چپمون گرفتیم. واسه همین زارت از یه جا زد بیرون. خیلی درد می کرد. منم همش می رفتم دستشویی و واقعا خبری نبود. نمی دونم دنبال چی میگشتم؟ می خواستم به نفت برسم؟ یا چاهی ؟ چشمه ای؟ خشک شده بودم دیگه ولی این پهلو عجب دردی داشت. خلاصه مامانم که مشکوک شده بودن از خواب پریدن و آمدن گفتن چی شده پسرم؟ داری می میری که انقدر سرگشته ای؟
گفتم : آره. اشک شوقی تو چشای مادر پدیدار شد و گفت : خداروشکر به کارت ادامه بده. ولی هی اینجا درو باز و بسته میکنی خواب مارو بهم زدی. بی سر و صدا بمیر که مام یه خواب درستی بکنیم. گفتم چشم. بلوف زده بود مگر خوابش می برد دیگه مامانم. چاره چی بود؟ شرایط اورژانسی بود سریع شماره اورژانس رو سرچ کردم تو نت و شمارشو گرفتم. فک کنم 115 بود.
-الو سلام خسته نباشید. می خواستم یه ماشین برامون بفرستید
-مریض کیه؟
-خودمم
-چه مرگته؟
-خیلی پهلو دردم .. فکر میکنم از کلیه م باشه
-آرامش خودتو حفظ کن .. سر یه کلیه درد مگه ما بیکاریم این همه بیایم اونجا
-پ ن پ .. اورژانس به درد چی میخوره پس؟
-ما نعش کشیم. طرف وقتی مرد دیگه. یا بیخ سر کشیدن ریق رحمتش که بود ما میایم ببینیم میشه نجاتش داد یا نه. تو که هنوز زنده ای پسر جان.
-خب میگین چیکار کنم؟ دهنم آسفالت شده یَره ..
- اگر اطرافتون بیمارستان یا درمانگاهی هست برین اونجا بمیرین .. خونتون کجاست؟
-جِلال
-خب برو بیمارستان فارابی
-خب خسته نباشید . به عقل خودم که نمی رسید .. با تشکر از شما مرد باهوش
بیمارستان فارابی نزدیک خونمون بود و جزو گزینه های روی میز. ولی میخواستم ببینم این اورژانس به درد عمم میخوره یا نه. که دیدم به درد عمم هم نمیخوره. پس آماده شدم. ساعت 4 صبح. اسنپ گرفتم. یکی قبول کرد. پدر هم گفتن که منم میام. حالا فکر کنین هدیه روز پدر این باشه که از خواب نازت بزنی بچه ت رو ببری بیمارستان. قربان مظلومیت این پدرها بشم من. خلاصه اسنپ آمد و رفتیم اورژانس بیمارستان. رفتیم قسمت تریانژ که اول حال عمومی مریض رو میپرسن و بعد رو یه کاغذ یه چیزایی مینویسن و میدن بهت بری پذیرش شی. رفتم گفتم : دکتر ... کلیه م ... دارم می میرم. دکتر هم که تو چشاش یه به من چه ی خاصی نهفته بود گفت برو پذیرش شو. رفتم پذیرش شم یارو گفت : کارت ملی. گفتم نیاوردم ولی شمارش رو حفظم. گفت خودش مهمه. گفتم خب من هموجور دست و رو نشسته. فقط یه کاپشن تنم کردم اومدم. کیف پول مولم با خودم نیاوردم. اینجا مگه مال تامین اجتماعی نیست؟ ما اینجا داریم هلاک میشیم شما دنبال کارت ملی ای؟
خلاصه یه معجزه ای شد و بنده خدا کوتاه اومد و پذیرش کرد. شماره داد برای دکتر اورژانس. طفلی دکتر اورژانس که باید تو پزشکی صد تا تخصص داشته باشه که هر شل و پلی با هر گیر و گوری میاد جاش یه تشخیصی بده مریضیشو و یک نسخه شفا بخش هم براش بنویسه. رفتم دم در اتاق پزشک نازنین واستادم دیدم ازدحام و همهمه ست. یکی پاش شکسته بود. یکی حامله بود. یکی داشت بالا میاورد. منم که یک دست روی کلیه و یک دست به زلف خویش. رقص کیلو چند بود اون وسط که آرزوم باشه؟ فقط میخواستم حالم یکم بهتر شه. ولی یه حس دست به آب غریبی مارو فرا گرفت و رفتیم خدمت خلیفه و یه درد دلی خالی کردیم. یه نفس عمیقی کشیدم و اومدم بیرون رفتم تو صف دیدم خلوته و الاناس که نوبت من شه. نوبت من شد و خودمو انداختم داخل اتاق. گفتم دکترررر ... کلیه مممم .... آخ.
دکتر گفت: سابقه سنگ کلیه داشتین تو خانواده ؟
-گفتم : نه ... آخخخخ
یه چیزی رو کاغذم نوشت و گفت برو اتاق تزریقات.
ما هم که سمعا و طاعتا بودیم. اگر می گفت برو بمیر. سریع می رفتم می مردم. پس رفتم و تو اتاق تزریقات سریع یه تخت خالی پیدا کردم و چپیدم روش. برگه هم داده بودم یارو تا اون دارو ماروها که خانوم پزشک نازنین نوشته بود رو جور کنه به ما بنوازشون. یه صحنه چشامو بستم چشامو باز کردم دیدم پرستار محترم مثل این بازی های کامپیوتری دو تا شات گان دستش گرفته داره میاد سمت من. مام از ترس خودمونو خیس که نکردیم. محل اصابت موشک رو فراهم کردیم و آقای پرستار یکی وینک زد سمت چپ یکی هم زد سمت راست. تا حالا اینجوری غافلگیر نشده بودم و آمپول نخورده بودم. اومدم یکم استراحت کنم که زد پشتم و گفت پاشو لش نکن اینجا. خونه عمه ت نیست اینجا ها. این همه آدم کج و کوله رو نمی بینی اینجا دنبال یه تخت می گردن.
تعادل نداشتم ولی پاشدم دیگه. راست میگفت. مث زامبیا اونجا واستاده بودن یه عده. پا نمیشدم میامدن می خوردنم. پاشدم و مثل یه زامبی نجیب زاده خون آبی رفتم جای بابا و دیدم سرش تو گوشیشه. داشت گروه های تلگرامی ایتایی واتس اپیش رو چک میکرد و پیام میگذاشت. گفتم نمیخواین اسنپ بگیرین بریم؟ پوکر فیس بهم نگاه کردن و گفتن خب نتیجه چی شد؟ گفتم خب دو تا امپول مسکن زدن بهم دیگه. گفتن برو از دکتر بپرس حال چه کنم؟ منم سریع رفتم سراغ دکتر. یکی دیگه هم تو بود. دلو زدم به دریا و رفتم نشستم پشت سرش. پاش شکسته بود و خودش رو صندلی چرخ دار بود برای همین نیاز به صندلی نداشت. خیلی حرف زد. دکتر هم هرچی میامد پرشو باز کنه باز یه زر تازه میزد. خلاصه دکتر به کمک دعاهای من پرشو باز کرد و رو به من گفت : چه میخوای بچه جان؟
گفتم خب سلامتی شما رو قطعا .. حالا چه کنم؟
سریع یه چیزایی تو کامپیوترش نوشت و گفت برو آزمایشگاه اورژانس اونجا یه تست عفونت بده ..
رفتم اونجا و یه قوطی که اسمم روش بود گرفتم ولی خب زهی خیال باطل. صبوری نکرده بودم و هر آنچه داشتم رو در نوبت قبلی در طبق اخلاص گذاشته و تخلیه کرده بودم و چاهم خشک شده بود. خیلی شیک و مجلسی ظرف مورد نظر رو برداشتم و به دوست محترم تحویل دادم. گفت این که خالیه .. بهش لبخند زدم و گفتم. چشم بصیرت می خواد .. چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید. طرف مونده بود بخنده ؟ بزنم؟ یا فحشم بده .. سریع فلنگو بستم و رفتم. بابام همونطور که سرش تو گوشیش بود گفت خب چی شد؟ گفتم هیچی دیگه .. سلامتی شما و رفیقاتون یه پیک نتونستم براشون پر کنم. برگشتم. بابام گفت ظرفشو بگیر بیار خونه شاید حول حالنا شدی تونستی تا قبل شش ونیم یه پیک براشون پر کنی بیاری بدی بشون آزمایش کنن. گفتم چشم. رفتم دوباره تو آزمایشگاه اورژانس به خانومه گفتم همیشه هستین دیگه؟ گفت : بیه که همیشه باشیم .. ما از ساعت هفت و نیم شب هستیم تا شش و نیم صبح. گفتم مگه همیشه نباید باشین؟ گفت : بیه که گشادی به ما این اجازه رو بده. اورژانسیم ها. اورژانسا فقط شبا هستن. با خودم گفتم پس شب کارن دیگه. چیکارشون کنم. فکری شدم که چطور این پیک رو براشون پر کنم و بهشون برسونم. انگار آب حیات یا پادزهریه مثلا.
خلاصه آمدم پیش پدر جان گفتم نمی خواین اسنپ بگیرین؟ همونطور که سرشون تو گوشیشون بود پوکر فیس هم نگام نکردن و شما یک سیگار برگ هم گوشه لبشون تصور کنین اجازه دادن که خودم بگیرم اسنپ رو. منم گرفتم و یک پژو 206 قبول کرد. ذوق کردم. ماشین 600 میلیونی قرار بود بیاد دنبالمون. جمع کردیم و رفتیم بیرون واستادیم یارو اومد. آمدیم خونه دیدم مامانم بنده خدا بیدارن. زا براه شده بودن. تا اومدم تو گفتن چی شد؟ نجس و پلس کاری نکردی که؟ گفتم چرا رفتم یه غلطی تو کل بیمارستان زدم و دستمو هی کردم تو زباله های بیمارستانی و پر از خون و اینا که شدم خیالم راحت شد اومدم خونه.
مامانمم که دید مشکل از عقله از کلیه نیست. سر به سرم نزاشت خیلی فقط گفت .. تو هم که همش شوخی میکنی. نمیفهمی من حساسم رو این قضیه باور میکنم J)) بنازم مادرو .. هیچی دیگه خسته بودم. دستامو شستم و خوابیدم. صبح پاشدم درو باز کردم دیدم مامانم پشت دره. میگم جانم؟ گفتن برو همون لباساتو عوض کن نجسد کاری نکنی. مام رفتیم تعوض کردیم همه چیزو یه آبی کشیدیم خودمونو آمدیم بیرون یه زنگی به پرستار خانوادگمیون زدم و شرح ماوقع رو دادم. گفت : چرا همون موقع زنگ نزدی؟ خب بیمارستان که کاری نکرده برات فلان فلان شده ها. گفتم خب پس شما زود خودتون رو برسونین. گفت باشه باید بیام برات یک دوز آمپول مشتی بزنم باقلوا ، حال کنی. چشام قلبی شد. گفتم حتما این یکی خوبه دیگه درد مارو کاهش میده ..
بنده خدا ساعت یازده آمد و یک دوز آمپول دیگه مارو مهمون کرد. گفت این جوابه دیگه. مام ساده. مام مظلوم. مام درد کلیه کشیده. نشستیم در انتظار آرامش. در انتظار فرج. باری چند ساعت که گذشت دیدم یه چی مثل خوره. مثل یه موش گنده افتاده به جون کلیه م. زنگ زدم پرسیدم این چی بود به جون ما انداختی؟ گفت اینو زدم که اگر دردت زیاد شد بفهمم از کلیه ت بوده یا از عفونت ادرار. اون پیک آزمایشگاه رو هم پر کردم براش که ببره بده آزمایشگاه. خیلی آدم خوبیه بنده خدا. خیلی هم کار درسته و وارده. همون اول که گفته بودم بهش گفته بود سنگ دفع کردی احتمالا. گفتم سنگ؟ چیزی که تو ذهن من میاد وقتی این رو میشنوم یک قلوه سنگ یا یه صخره ست. ولی خب شن هم باشه سنگ محسوب میشه و دهن آدم رو سرویس میکنه که من تازه فهمیده بودم.
خلاصه یکم بهتر شده بودم. استامینوفن هم میخوردم هر شش ساعت یک بار. این بنده خدا هم قرار شد بره برام نوبت برای سونوگرافی بگیره. که برای آزمایشگاه پارسیان گرفت. به قرار دیروز ساعت 16. پارتی داشت که انقدر زود تونسته بود بگیره. وگرنه نوبتای آزمایشگاه برای هفته ی دیگه بود. نمیشد این همه صبر کرد. تا هفته دیگه میخواستم صبر کنم معلوم نبود چه بلای تازه ای سرم بیاد. بنازم معرفتتو خدا، که مثل دومینو همه چیزو برای آدم میچینی.
بهتر بودم ولی هنوز پهلو و کلیه م یکم درد میکرد. دیروز شرکترو رفتم و آمدم خونه و آماده ی نماز خوندن شدم که حاجی-پرستارمو میگم- زنگ زد و گفت جینگی بیا اینجا. نوبت عصرت کنسل شده. کارت ملیت باید میبوده تا نوبت بهت بدن. مام یه نماز سرعتی با مانع خوندیم و سریع آژانس گرفتم و توشله-تیله- شدم سمت آزمایشگاه. رسیدیم و اومدیم بریم داخل که یکهو پیداش شد این بنده خدا. با هم رفتیم تو و کارت ملیم رو گذاشتم جلو خانومه و بنده خدا ثبت نامم کرد. موقع حساب کتاب رسید گفتم بیمه تکمیلی سینا دارم. یه شماره تماس ازم گرفت و حساب کتاب کرد گفت 7000 تومان بده. منو میگی اشک تو چشام جمع شده بود. اگر این معجزه نیست پس چیه؟ پرسیدم اصلش چقدر بوده؟ گفت اصلش بدون بیمه و اینا 282 هزار تومان. افتادم زمین و سجده کردم . گفتم خدایا مصبتو شکر. دمت گرم. چقدر حال میده بیای دکتر ، بیمه حساب کنه خرجاتو.
خلاصه این مرحله که گذشت آرامش خاصی مارو فرا گرفت. این بنده خدا پرستارمون. آقای شفیعی هم رفت و هی اینور اونور صحبت کرد آخر اومد دیدم نوبت منه. پرستار یه زیرانداز بهم داد و گفت هر وقت فشار اومد بهت آماده ای بیا دکتر ببینت. گفتم باشه. یه شیشه آب نیم لیتری داشتم. رفتم سرکشیدم تا بهم فشار بیاد. یکم اومد. رفتم گفتم اومد. گفت خب یکم دیگه صبر کن تا ده بشمر بعد برو تو. گفتم باشه. نفس عمیق کشیدم. تا ده شمردم و رفتم تو. آقای دکتر هر هر کر کر کنان گفت : زائو شمایی ؟
-گفتم با اجازه بزرگترا بله آقای دکتر.
-هر هر کر کر .. پسره یا دختر؟
-سنگه با اجازتون آقای دکتر .. نمیدونم جنسیت سنگم چی بوده! ولی خب سقط شده فکر کنم اومدم شما ببینین چند قلو بودن. هنوز چیزیم باقی مونده یا نه؟
گفت بخواب. گفتم چشم. اون دسته بازیشو دستش گرفت و یک دستمال کاغذی هم برداشت و هی این دسته بازیش رو خیس کرد و به گرده ی من بی نوا فرو میکرد و یک اعدادی رو می گفت و اون خانوم منشیش یادداشت میکرد. گفت یک سنگ سقط کرده. یکی دیگه به اندازه ی 4 میلیمتر تو کلیه ی راستش هست هنوز. پس هنوز یک بچه تو شکمم جا مونده بود. دیگه تنها نبودم. فداش بشم. یکی بود شبا براش لالایی بخونم. اسمشو میزارم سنگی. یا طلا. ترجیح میدم دختر باشه. کلا دختر دوستم. به بچه پسر خیلی علاقه ندارم.
خب طلا جونم کی می خوای به دنیا بیای پدر بابایی رو در بیاری نازنین؟ دیگه به حالت نجوای درونی با سنگ باقیمانده م در اومدم که گفت پاشو برو دستشویی باز برگرد. ولی خب هنوز پرِ پر نشده بودم که خالیِ خالی شم باز برگردم. بعدم اگر میرفتم خالی میشدم و بچه دیگم هم سقط میشد چی؟ ولی چاره چی بود. رفتم و هی آب خوردم. ولی فایده نداشت. نصف بطری آب خوردم و بعد رفتم دم استراحتگاه-مستراح- چهار لیوان دیگه آب خوردم و رفتم تو و موفق و پیروز برگشتم و رفتم جای دکتر. دکتر هم یه آزمایش دیگه رفت رومو و باز یه چیزایی به پرستاره گفت و اون بنده خدام ده انگشتی تایپ کرد و کار ما فرت تمام شد. همه ی این تشخیصارو قبلش آی شفیعی داده بود. خیلی کارش درسته. بهش گفتم دکتر تویی دکترا اداتو درمیارن آی شفیعی.
خلاصه نتیجه سونو رو گرفت و گفت میبرم پیش یه اورولوژ برات داروهات رو بنویسه. بیام سه چهار دوز یه ملات مشتی بزنم که دیگه سنگ نساز کلیه ت. گفتم باشه. دم شما گرم. ازش پرسیدم چی بخورم این مدت؟ گفت آبجو. گفتم حرامه حاجی. گفت : خوب برو ازین اسلامیاش بزن. جوجو. گفتم جوجو بزنم؟ از همین آبجو تلخ زهر مارا؟ گفت آره ، جوابه .. دیگه چاره چی بود. دم مترو پیادم کرد رفتم سوار مترو شدم و برگشتم خونه. تو محله هم هر سوپری رفتم گفتم آبجو دارین؟ خودشونو زدن به اون راه که نه ما ازین بی ناموسیا نداریم. گفتم بابا سنگ سقط کردم برای اون میخوام بدون الکل حلالا طیبا طاهرا. گفتن ها ازون آبجوها. چرا داریم. بفرمایید. بعد هزار مدل آبجو با الکل و بی الکل جلومون پهن کردن. خلاصه یکی رو که سرشم طلایی بود برداشتیم و قرار شد روزی سه استکان کوچیک بخورم. یه استکان برای خودم ریختم. خیلی تلخ بود. ولی خب بینی تو بگیری بری بالا نمیفهمی چیزی خیلی. خوردم خوب بود. و خب هنوز این ماجرا ادامه دارد و چهار دوز سرم و آمپول و سرم دیگه در راه داریم. خوبه خداروشکر. بچه درد سر داره .. اونم از جنس سنگیش.
سید مهدار بنی هاشمی
18بهمن1401