ویرگول
ورودثبت نام
سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمینویسنده ی رمان یک عاشقانه سریع و آتشین- و رمان پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۷ دقیقه·۳ ماه پیش

آنچه از تفاوت زنها و مردها نمیدانستید

1_ زن ها خودشان هم نمی دانند چه می خواهند

روزی مردی از خدا خواست تا به او قدرت خواندن ذهن همسرش را بدهد تا بتواند ذهن همسرش را بخواند و خواسته هایش را برآورده کرده او را به آرزوهایش برساند. پس شب به خواب فرو رفته و فرشته ای را به خواب دید که به او گفت : ای مرد .. خداوند درخواستت را اجابت کرد و از فردا میتوانی ذهن زنت را بخوانی. مرد از خواب پرید. کمی گیجگاهش را مالید و به خوابی که دیده بود فکر کرد. گفت چه خواب عجیبی بود. کاش رویای صادقه باشد و بتوانم با خواندن ذهن زنم او را به خواسته هایش برسانم. پس تحمل نکرده و همسرش را تکان داد تا از خواب بیدار شود و ببیند واقعا می تواند ذهنش را بخواند یا نه؟

زن با ترس و واهمه از خواب پرید و گفت : « چی شده دیوونه ؟ جنی شدی؟ » مرد هم خودش را به آن راه زد و گفت : « نه .. نه عزیزم .. داشتم به صدای نفس هایت گوش می کردم که دیدم نفس نمی کشی پس ترسیدم و بیدارت کردم» زن ذوق زده شد و مرد را در آغوش کشید. مرد صدای زنش را می شنید که انگار داشت در لوله ای صحبت می کرد « اینم شانس ما بود. همه میرن طلا میخرن برا زناشون تا عشقشونو به زنشون نشون بدن این شوهر بیریخت ما میشنیه به صدای نفس کشیدنای ما گوش میده.. خدایا اینم شانس بوده ما داریم؟ » مرد ترسید. خودش را عقب کشید. نگاهی همراه با ترس به همسرش کرد. زنش که میگفت عاشقتم یا می میرم برایت. این حرف ها چه بودند.؟ زنش که عاشق همین دیوانه بازی های او شده بود. پس این حرف ها و حسرت خوردن برای طلا و پول چه بود؟

مرد به فکر فرو رفت که این صدا چه بود که شنیده بود ؟ به همسرش نگاه میکرد و گوش هایش را می خاراند که ناگهان صدای دیگری شنید « بگیر بخواب دیگه مرد. اینجا نشستی به من زل زدی که چی؟ خل شده به مولا .. من که خوابیدم» مرد که دید صدایی که میشنود صدای زنش است اما لب های زنش تکان نمی خورد فهمید شاید واقعا خدا این توفیق را به او داده که بتواند صدای ذهن زنش را بخواند. پس دراز کشید. باز صدایی شنید : « این احمد آقا شوهر سپیده چقدر مرد خوبیه ، همش بهش میرسه ، میبرش مسافرت ، پول میده بهش میگه بهش دست به سیاه و سفید نزن همش بهش هدیه میده. اما این شوهر ما هم یک هدیه برام نمیخره. این بابای منم گول ظاهرشو خورد مارو داد به اسیری . اسیر شدم به مولا . کاش ازدواج نمی کردم. حداقل اگر می کردمم با یک خوبش. اینکه نشد زندگی. هم یک عطر برای من نمیخره! این همه رفتیم بازار من جلوی عطر فروشی شیشه ادکلن ساجده-مهلارو بهش نشون دادم گفتم اونجارو نگا – مگسرو میبینی روی اون شیشه ادکلنه نشسته؟ ، اما ندید که ندید هیچ ، نفهمید مردک که من منظورم اینه که یکی ازین ادکلنا برام بخره. واقعا این مردارو باید سرشون رو گذاشت لب جوب آب بیخ تا بیخ برید. به چه درد میخورن واقعا؟ هم به درد جرز لای دیوار نمی خورن .. »

این صحبت ها تا خود صبح ادامه پیدا کرد. هر چند دقیقه مرد زنش را چک می کرد ببیند خواب است یا بیدار . می دید خواب است اما این افکار و صحبت ها تمام نمی شد. با خودش گفت باشد حالا که همسرم آن ادکلن را می خواهد می روم از زیر سنگ هم که شده پیدا می کنم و میخرم برایش. پس رفت و به هر زحمتی که شده بود ادکلن مورد نظر را پیدا کرده و خرید. کادو کرد. در یک جعبه ی شکیل گذاشت. درون جعبه را پر از گلبرگ های گل رز کرد و به خانه بازگشت تا آن را به همسرش هدیه بدهد. به خانه که رسید زنگ خانه شان را فشرد همسرش آیفون را برداشت « بله بفرمایید؟ » « معلوم نیست کدوم خریه این وقت صب؟ تازه از شر شوهرمون خلاص شدیم یکم بخوابیم ، باز صدای این زنگ آیفون ... ااااه » مرد که داشت از خواسته اش برای خواندن صدای ذهن همسرش پشیمان می شد گفت : « منم عزیزم. سالار» زن از پشت آیفون خنده ای دلبرانه کرد « ای جانم ، بیا تو همسر گلم » / « باز معلوم نیست چی شده ، نه که گذاشت دیشب بخوابیم ، باز اومده یه گند دیگه به حال ما بزنه »

مرد چند نفس عمیق کشید. واقعا داشت حالش بهم می خورد . یک زن. دو صدا. دو لحن. دو محتوا. چرا باید اینطور می بود؟ بالا آمد و با لبخند وارد خانه شد به همسرش گفت چشم هایش را ببندد و وقتی این کار را کرد هدیه اش را به او تقدیم کرد. زن نگاهی به هدیه کرد و جیغ کوتاهی کشید و گفت : « واوووو مرسی عشقم ، چرا آخه ؟ راضی به زحمتت نبودم .. » / « چه عجب ، عشق و عاشقی که دولا دولا نمیشه ، هی بگی عاشقمی .. هیچی به هیچی ؟ خب یک کادویی یک چیزی ! بزار ببینم حالا چی خریده » بعد شروع کرد به باز کردن کادو اش « واااای خدای من ، این همون ادکلنه ساجده مهلاس ، همونی که اون دفعه بهت نشون دادم؟ تو یعنی ازون موقعا یادته هنوز؟ مرسی واقعا عشق ابدی من » / « آخه یکی نیست بهش بگه آخه مرد تو نمی فهمی زنا خوششون نمیاد چیزی که بقیه دارن داشته باشن؟ نمیفهمی زنا میخوان تک باشن.

وقتی وارد یه جایی بشن عطرشون امضاشون باشه هم هیشکی دیگه اون بو رو نده، اون عطرو نداشته باشه؟ بعدم من که ادکلن نمیخواستم اصلا ، خودم رفته بودم خریده بودم یکی ازینا ، من طلا میخواستم. طلا. تا با این قیمتای طلا و سکه چش همه درآد .. والا. مام اسیر شدیم .. اسیرر .... کمککککک ... کمکککک... کسیم نیست بیاد نجاتمون بده! انقدر تو گوشمون خوندن یک شازده با اسب سفید میاد نجاتمون میده پس کوش؟ با خر سفیدم کسی نیامد دنبالمون .. با پراید سفید اومد. لعنت به این زندگی » و شروع به اشک ریختن کرد. مرد نگران و آشفته در آغوش گرفتش و پرسید : « چیزی شده؟ چرا گریه میکنی؟ » زن اشک هایش را پاک کرد و گفت : « نه » مرد منتظر بود تا صدای ذهن زنش را هم که موازی صدای جسمش می شنید بشنود اما خبری نشد. پس بر روی زمین افتاده و سجده کرد. از خدا تشکر می کرد که این قابلیت خواندن ذهن دیگران را ازو گرفته است. و فهمید دیگر انتظار نداشته باشد بتواند خواسته های زنش را برآورده کند. و شد آنچه شد.

پی نوشت ۱: اینم ازین :)

پی نوشت ۲:

پی نوشت ۳: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

پی نوشت ۴: این یک داستان کوتاه هست که من قبلا نوشتم، و الان ممکنه نظرم تغییر کرده باشه! گفتم همینطوری بزارمش ببینم نظر شما چیه ...

پی نوشت ۵: جدیدا امیرحسین قیاسی گفته که پسرا تایپ ندارن، تایپ یعنی چی ؟ دخترا فرشته های خدان و این حرفا. تو اینستا یه کلیپ دیدم که دختره رو این حرفای قیاسی صحبت کرده بود و میگفت آفرین پسر خوب ، یاد بگیرین ازش و به مکتبش بپیوندین 😅

پی نوشت ۶: خوشحالم، بالاخره پول دستم رسید رفتم عکسامو چاپ کردم. یکی از تفریحاتم آلبوم خریدن و چاپ عکسام و پر کردم البوممه. بایگانی خاطرات .. برای من جذابه . چون عکس دیجیتال میپره یا آدم نمیره سر بزنه بهشون انقدر زیادن. ولی وقتی چاپ شن و برن تو آلبوم هر از چند گاهی آدم میره بهشون سر میزنه ..

پی نوشت ۷: سطح تنش تو زندگیم از صفر اومده رو مثبت یک میلیونیوم. پریشونم کرده همین ، باید برش گردونم رو صفر دوباره.

پی نوشت ۸ : برنامه ۱۰۰۱ رو شروع کردم دیدن. خیلی خوبه از خندوانه جالب‌تر بود به نظرم. البته خندوانه رسالتش فرق داشت و سکوی پرتابی شد برای دیده شدن و خوب بود ازین نظر .

پی نوشت ۹: بخش عمده ی باشگاه تغذیه ست ظاهرا. خیلی حرکت شکم میرم، به استاد میگم من که شکم دارم این همه ، میگه عضلات زیرن. چربی هارو آب کنی اونا میزنن بیرون.

چقدر حرکت پلانک سخته. سرویس میشه آدم!

مردرابطهزوجینروانشناسی
۶۰
۱۱۰
سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
نویسنده ی رمان یک عاشقانه سریع و آتشین- و رمان پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید