سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

"اپراتور"_داستان کوتاه

اپراتور

در زمان های نه چندان دور , مردم دیگر جز به خود به چیز دیگری فکر نمی کردند. روابطشان همه بر اساس میزان سودرسانی دیگری به آنها بود و تا وقتی دو نفر به هم سود می رساندند رفیق بودند و به همین دلیل دوستی ها زودگذر بود. نقطه پایانش زود آغاز میشد . هیچ کس برای دیگری وقت نداشت. زندگیشان به شکم و شهواتشان محدود میشد . برنامه ای روتین بود برای همه . مانند یک نظم نوین جهانی .

اما عده ای بودند که از این قضیه رنج می بردند و تصمیم گرفتند اپراتوری را تاسیس کنند که می توانست این بار تنهایی را از دوش کسانی که دیگر نمی توانستند- آنچه را که سیستم از آنها می خواست تحمل کنند- تا حدودی بردارد . به همین دلیل بود که آنها اپراتور محبت را پایه ریزی کردند . افراد در اقصی نقاط جهان زنگ می زدند و با پشتیبانان این اپراتور که پشتیبان محبت نام داشتند و بسته به درخواست مشتری می توانستند مرد یا زن باشند حرف می زدند. درد و دل می کردند و یا هر چیز دیگری را که در یک ارتباط تلفنی می توان انجام داد .

علیرضا پسری بود بیست و یک ساله که در مشهد زندگی می کرد. دانشجو بود و بسیار تنها , پدرش را در جنگ جهانی سوم از دست داده بود و مادرش هم چند سال بعد از دنیا رفته بود . او هم دانشگاه قبول شده بود و از شهرستان فرار کرده و به مشهد آمده بود .علیرضا پس از اینکه عشقش او را بخاطر سودمند ندانستنش ترک کرده بود بسیار افسرده شده بود . به دوستانش که زنگ می زد آنها هرکدام مشکلات خود را داشتند و وقتی برای او نداشتند که به حرف های او گوش کنند. داشت دق می کرد تا اینکه تبلیغ اپراتور محبت را در تلویزیون دید . داشت بال در می آورد . گوشی تلفن را برداشت و به شماره ای که در تبلیغ می گفت با ما تماس بگیرید زنگ زد . کامپیوتر از او خواست که برای انتخاب جنسیت پشتیبان عدد یک را وارد کند. سپس گفت اگر می خواهید پشتیبان مرد باشد عدد یک و اگر می خواهید زن باشد عدد دو را وارد کنید . علیرضا عدد دو را وارد کرد سپس کامپیوتر از او خواست که مدت زمان مکالمه را که بر اساس دقیقه بود مشخص کند.عدد سی را وارد کرد. کامپیوتر شماره حساب او را گرفت و دوباره تلفن بوق خورد . دختری جوان گوشی را برداشت و گفت اپراتور محبت بفرمایید . علیرضا سلام کرد. خودش را معرفی کرد و گفت می خواهم درد و دل کنم. دختر که صدای بسیار دلنشین وزیبایی داشت گفت:« سراپا گوشم بفرمایید آقا علیرضا. »

علیرضا بر خود لرزید آخرین باری را که کسی اورا آقا خطاب کرده بود به یاد نمی آورد . شروع کرد به تعریف کردن مشکلاتش , اینکه دوست دخترش او را ترک کرده و اینکه خیلی تنهاست و دیگر نمی شود روی هیچ کس حساب کرد. اینکه هیچ کس آدم را برای خودش نمی خواهد و همه ی تعاریف به خود محدود شده اند . در میانه های صحبت چند باری سعی کرد به شیوه ای هنرمندانه که خاص خودش بود اسم دختر را درآورد, اما دختر گفت که حق ندارد اسمش را به مشتری ها بگوید . پسر حرف میزد و دختر گوش می داد و گاه و بی گاه نیز دلداری ای به او می داد . پسر کم کم به او وابسته شد هیچ کس تا بحال با او اینگونه نبود .

فردای آنروز پسر دوباره زنگ زد و از کامپیوتر خواست او را به همان فرد دیروزی وصل کند . این آپشنی بود که شرکت برای جذب مشتریان اضافه کرده بود . پسر دوباره سلام کرد و گرم صحبت با دختر شد. این بار بجای نیم ساعت، یک ساعت حرف زندند . شده بود کار هر روزش که زنگ بزند و با آن دختر حرف بزند .یک ماه نگذشته بود که دختر اسمش را به او گفت.نینا. و کم کم از زندگیش . پسر سر از پا نمی شناخت .ذکر نینا از لبش نمی افتاد. با او انس گرفته بود و روزش را بدون حرف زدن با او نمی توانست شب کند تا یک روز که زنگ زده بود تا با دختر حرف بزند کامپیوتر گفت دیگر فلانی در این اپراتور کار نمی کند و اگر می خواهی فرد دیگری را انتخاب کن. علیرضا عصبانی شد و گوشی را به طرف دیوار پرت کرد . گوشی از هم پاشید و به زمین افتاد .

روزهای بعد هم به اپراتور زنگ زد و با پشتیبان های دیگر حرف زد اما هیچ کدام نینا نمی شدند.دوباره افسرده شده و زانوی غم به بغل گرفته بود تا اینکه تصمیم گرفت برود و او را پیدا کند. نقشه ای کامل کشید تا آدرس نینا را از دفتر اپراتور در خیابان استاد حسنی بدزدد و به دنبال او برود. با کمک دوستانش و رشوه توانست اسم کامل و ادرس او را بیابد .عکس 3*4 او را هم برداشت ,دختر صورتی زیبا ,چشمانی عسلی ,دماغی عمل کرده ی خدادادی و لبانی به زیبایی لعل داشت. خانه او در یکی از محلات پایین شهر بود. اما برای علیرضا فقط خود او مهم بود نه وضع مالی و دیگر چیزهایش . دم در خانه دختر کشیک می داد تا وقتی از خانه خارج می شود جلوی او را بگیرد و به او پیشنهاد ازدواج دهد . هر روز مردی دختری را که روی ویلچر بود و پوست صورتش بر اثر سوختن برگشته بود را از خانه بیرون می برد و بر می گرداند . افراد دیگری هم به آن خانه رفت و آمد می کردند اما خبری از نینا نبود . تا اینکه علیرضا بالاخره جرات کرد و هنگامی که مرد دختر روی ویلچر را برای هواخوری بیرون می برد جلوی آنها را گرفت و سراغ نینا را از آنها گرفت . اشک از چشمان مرد جاری شد . آثار اشک نیز در صورت دختر نمایان بود . علیرضا دیگر داشت حالش بهم می خورد رویش را برگرداند . دختر گفت« من نینا هستم، امرتون ؟» وقتی صدای دختر را شنید ناخودآگاه و بی توجه به زشتی دختر بازگشت و دوباره به چهره او نگاه کرد به چشم های عسلی دختر به لب های همچون لعلش به دماغ قلمی و باریکش او دوباره همان نینایی بود که در عکس دیده بود . به سمت او دوید و زانو زد گفت : «منم علیرضا.. مرا یادت می آید ؟؟ هر روز با هم حرف می زدیم » .. دختر خاطراتش را مرور می کرد . مرد به داخل رفت و آن دو را تنها گذاشت . علیرضا حلقه را از جیبش در آورد .حلقه از مادربزرگش به مادرش و از مادرش قرار بود به همسر او برسد و این یک رسم در خانواده آنها بود . حلقه را رو به دختر گرفت و گفت« با من ازدواج می کنی » , دختر شوکه شد. چند دقیقه ای به او نگاه کرد , اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت « آخر مگر نمی بینی من چقدر زشت هستم و فلج.. چطور می خواهی با این وضع بسازی ؟» علیرضا گفت : «من جز زیبایی چیزی ندیدم ». علیرضا بلند شد به پشت ویلچر رفت و دسته های ویلچر را گرفت و آن را به حرکت در آورد و همانطور که راه می رفتند به عادت همیشه شروع کردند به حرف زدن .

آنها تا پایان عمر به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند و تا همان روز آخر علیرضا به جز بار اول او را به همان زیبایی می دید که اولین بار در عکسش دیده بود.

سید م. بنی هاشمی

پی نوشت: اینو خیلی وقت پیش نوشتم! ولی خب جا داشت یک سری به نوشته های قدیمیم بزنم!

دخترجنگ جهانیعاشقانهداستان کوتاهداستان کوتاه عاشقانه
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید