ویرگول
ورودثبت نام
سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

جبران


جلویم را گرفت

_کجا؟

لبخند کجی روی لب داشت. از آن لبخندهای شیطانی اش. ترسیدم. آب دهانم را قورت دادم.

_اونجا

_اونجا کجاست؟

عرق سرد روی پیشانی ام نشسته بود. داشتم بالا می آوردم از ترس.

_ خونه

زبانم بند آمده بود. مردم و زنده شدم تا همین یک کلمه را بگویم.

_می رسونمت

آن آدم شوخ و خندان چه جدی شده بود. توی دلم ولوله ای بود. با خودم فکر می کردم حتما می خواهد باهام تسویه حساب کند. وااای خدای من.

_نه ... مزاحم نمیشم

_ مزاحم چیه .. مراحمی .. بپر بالا

حرف هایش مشکوک بود. کاسه ای زیر نیم کاسه اش بود. شک نداشتم. خدایا خودت بهم رحم کن. نمی توانستم از دستش فرار کنم. من هم که ترسو، در فکرم طوفانی بر پا بود. سوار شدم.

_خب خب خب ... حالت چه طوره ؟

_خوبم ممنون ... شما چ؟

نگذاشت حرفم را تمام کنم پایش را گذاشت روی گاز و من چسبیدم به صندلی

_ منم خوبم ... منو سرکار گذاشتین خوش گذشت بهتون ؟ خوب خندیدین ؟ حال کردین ؟

وای خدای من. درست حدس زده بودم. می خواست انتقام آن روز را بگیرد که سرکارش گذاشته بودیم.

پایش را میگذاشت روی گاز و محکم ترمز می گرفت. پر سرعت می راند. می دانست من حالم بد می شود ولی می خواست حالم را حسابی جا بیاورد تا دیگر حوس سر کار گذاشتن دیگران به سرم نزند. داد می زد. آرام می شد. باز دعوایم می کرد. باز آتش می گرفت. حق داشت. ازم کاری بر نمی آمد. توی دلم گفتم خدایا من اشتباه کردم. من غلط کردم. تو منو ببخش. تو نجاتم بده. اصلا من شکر خوردم. خیلی می ترسم. مگه تو رفیقم نیستی. مگه تو اونی نیستی که اگر کسی ازت کمک بخواد کافی ای براش. من الان ازت کمک می خوام. خودت نجاتم بده.

توی اتوبان بودیم. داشت خیلی ویراژ میداد. زده بود به سرش. به گمانم می خواست هم خودش را بکشد هم مرا. هیچ چیز نمی فهمید. صدای آژیر ماشین پلیس را از پشت سر شنیدم. (( راننده ی زانتیا بزن کنار )) ماشین به کنار اتوبان رفت. جریمه شد و قرار شد به پارکینگ منتقل شود. حال ما دو کنار جاده ایستاده بودیم. به هم نگاه می کردیم. دلش گرفته بود. خشمش را هنوز خالی نکرده بود. به چشم هایش نگاه کردم (( ببخشید .. اشتباه کردم ، جبران می کنم )) شوکه شد. انگار آب سرد رویش ریخته باشند. کم کم اخم هایش از هم باز شدند و لب های به هم پیچیده اش لبخند شدند. دیگر حالش خوب شده بود و من همه چیز را مدیون خدا بودم.

#سید_مهدار_بنی_هاشمی

25مرداد01

داستانداستانکخداجبراننوشته
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین/پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید