سلام علیکم. داستان از تولد زینب شروع شد و بزرگتر شدن بچه های خواهرهایم. حالا من هم برای اینکه سر اینها را گرم کنم و چیزی بهشان یاد بدهم. طرح کلاس های شائولین را راه انداختم و هی بهشان بشین پاشو و سینه خیز و نقاشی و کارهای متنوع دادم تا سرشان گرم شود. بعد هم بهشان کمربند مجازی میدادم. یعنی میگفتم خب چون بچه خوبی بودی مثلا بیا این کمربند سفید برای تو. فردایش میگفتند کمربند بده دایی. باز بهشان میگفتم خب بیا این کمربند سفید پررنگ برای تو.
مجبور بودم دیگر خب چکار میکردم؟ باید هی رنگ ها را زیاد میکردم تا کمربندهایم تمام نشود. مثلا زینب صورتی خیلی دوست داشت. بهش گفته بودم کمربند آخر برای تو کمربند صورتی باشد. خلاصه گذشت و
پسر برادرم و پسر خواهر بزرگم این ها بزرگ تر بودند و هی گفتند نه .. این ها خالی بندی ست و خروج می کردند. پس لقب خوارج را گرفتند و هی موش میدواندند و دل زینب و فاطمه را خالی میکردند و از اخلاصشان میکاستند. من هم بهشان کمربند قهوه ای سوخته داده بودم که جزو کمربندهای منفی محسوب میشد.
خواهر بزرگترم همیشه میگفت بهم که دمت گرم و خوب سر بچه ها را گرم میکنی و قدردانی میکرد. یک بار در یکی از سفرهایی که با خواهر بزرگترم رفته بودم. زینب خرسی عروسکی داشت که من برش میداشتم و به جایش حرف میزدم. اسمش را گذاشته بود خرسی و کلی شوخی و خنده به راه انداخته بودم. زینب هنوز سه سالش بود و خیلی مرز واقعیت و خیال را نمیدانست شاید. خرسی را می برد سر سفره و غذا بهش میداد و من هم به جای خرسی حرف میزدم. خلاصه این خاطره ماند و هر بار خواستند بروند سفر گفتند خرسی شما هم بیا. :))
از اتفاقات جالب آن سفر این بود که علی یک بار خیلی حرصش گرفت و حسابی عروسک خرسی را زد. بعد زینب بهش چیزی گفت و علی یکی شرق زد توی گوشش. بعد من منتظر بودم که زینب بزند زیر گریه و زمین را به آسمان بدوزد اما باورتان نمی شود. بغض کرد و بغض خودش را فرو خورد و با چشمانی پر اشک جمله ای گفت که من خیلی کیف کردم. برداشت گفت: « من گریه نمیکنم دایی ... یک شائولین گریه نمیکنه» من هم که تحت تاثیر قرار گرفته بودم همانجا بهش دو تا کمربند دادم.
خلاصه این رقابت هنوز هم وجود دارد ولی حسادت موجود بین خاله قزی ها-دخترخاله ها- کار را خراب کرده. فاطمه در یک سال اخیر کلی زحمت کشیده بود و تکالیفی که بهش داده بودم را انجام داده بود و زینب همه ش زیر آبی رفته بود و شانه خالی کرده بود. حال که فهمیده مقامش با فاطمه یکی شده حرصش گرفته و کرم میریزد. یعنی زینب دان سه داشت و فاطمه هم حالا دان سه گرفته. برای همین زینب دارد میمیرد از حسادت.
مادرم و خواهر بزرگم و دامادمان رفته اند مکه و حال خواهر کوچکتر و فاطمه و امیرعلی -فرزندانش- و علی و زینب بچه های خواهر بزرگترم آمده اند مشهد. من هم برنامه ای ریختم تا هم کنترلشان کنم که بچه های خوبی باشند هم دلیلی باشد که ببرمشان بیرون و بهشان خوش بگذرد. گفتم بهشان هر روز 20 نمره دارید و کسانی که 20 بگیرند می برمشان بیرون. البته امیرعلی چون 6 سالش است و سخت است کنترلش بنا نداشتم ببرم. ولی خب برای او هم نمره قرار دادم تا کمی آرام شده و بچه ی سر به راهی شود. و خب بعد از اتفاقات اخیر به این نتیجه رسیده ام هم علی و امیرعلی را باید ببرم بیرون.
البته قبل ازینکه بیایند مشهد هم گفته بودم که تحفه هایی برای استاد شائولینشان بیاورند که فاطمه خیلی آورد. امیرعلی در حد خودش خوب آورد. زینب هم آورد وسایلش را مشهد یک چیزهایی درست کرد. علی هم که هیچی ، خودش را آورد فقط.
خلاصه یکشنبه شد و برداشتم بردمشان کافه کتاب زیرگذر پارک ملت مشهد. زینب با خودش کارت بانکی آورده بود و همه ش میگفت میخواهم مهمانتان کنم پس میلک شیک سفارش دادیم و خوردیم مهمان زینب. و در هیمن حین درس هایی بهشان میدادم. و سراسر اردوهای ما درس است. فاطمه رفت منو را گرفت از کافی من و زینب هم رفت و کارت کشید. خلاصه یکم با خرید و فروش و سفارش دادن آشنا شدند.
بعد هم رفتیم و کتاب خریدند برای خودشان و حساب کردیم! خلاصه روز خوبی بود و کلی هم فیلم و عکس گرفتیم. اما چشمتان روز بد نبیند. فردایش فاطمه به زیرزیرک زینب حسادتش زد بالا و گفت من دیگر شاگرد شما نیستم و کمربند هم نمیخواهم. اصلا شما دایی من نیستید و این حرفها و اعصاب من هم حسابی بهم ریخت. البته آخر شب آمد عذرخواست ولی قلب ترک خورده مگر درست میشود؟
و خب من منتظر ضربه ی بعدی بودم که زینب هم دیروز آمد و کلی سر و صدا کرد و لوس بازی درآورد و آخرش هم همه کاسه کوزه ها را سر من خراب کردند. و گفت همه ش تقصیر من است. حالا قضیه چه بود؟ اینکه تصمیم گرفتند یک داستان از برنامه ی یکشنبه بنویسیند و فاطمه هی نوشت و زینب از زیرش در رفت و هی ادا در آورد. آخر هم فاطمه که شخصیتی کمال گرا دارد گفتن بیا این نقاشی ها که کشیده ام آخر داستان را رنگ کن. و زینب هم که دنبال از زیر کار در رفتن است همینطور شلخته رنگ کرد و حرص فاطمه در آمد و خلاصه اوضاعی بود. :))
و قلب ترک خورده ی من دیگر شکست. و حالا در اتاقم را دیگر می بندم و گفته ام تا اطلاع ثانوی رفت و آمد به اتاقم ممنوع میباشد.
تا ببینیم چه میشود و چه پیش می آید و سی روز آینده را چطور با این ها میشود سر کرد!