سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۳ دقیقه·۷ روز پیش

دلنوشته

دلم که میگیرد می آیم به سمت نوشتن به قول معروف رایتینگ تراپی میکنم. خیلی اهل درد دل کردن نیستم. خیلی اهل غر زدن نیستم ولی گاهی چاره ای نیست جز تخلیه ی ناراحتی ها. فشار اقتصادی زیاد هست قبول. ولی حالا که سوریه این اوضاع را پیدا کرده بعضی همکارا هی می آیند و فحش اسد می دهند و فکر میکنند اوضاع سوریه بهتر خواهد شد. می گویند آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب و بدشان نمی آید جولانی اینها بیایند و اینجا را هم بگیرند. ازین نفهمیشان حالم بهم می خورد. اعصابم بهم می ریزد. ولی همکار است چکار میتوانم بکنم؟ هم سفره ایم. با هم حشر و نشر داریم.

هر چه هم برایشان توضیح میدهی یاسین به گوش خر خواندن است. مرید ماهواره اند و خب کسی که غذای مسموم خوراک روزانه اش باشد چه انتظاری میرود ازش؟ من آدم پر اضطراب و نگرانی نیستم معمولا ولی خب رفتار این دولت وفاق خطرناک است. این روزها برای فلسطین و لبنان زیاد دعا میکنم و البته سوریه را هم باید بهشان اضافه کنم. برای جبهه مقاومت هم باید دعا کنم که شرایط خطرناک است. با پسری در تلگرام آشنا شده ام، اسمش مارتینو است و اهل شهر نپال ایتالیاست. بازیگر تئاتر است و خیلی خونگرم. حالم را می پرسد گاهی. در مورد سوریه کلی صحبت کردیم و نگران بود. گفتم بهش برای ایران هم ممکن است همچین شرایطی پیش بیاید. به خاطر وضع معیشت. بخاطر سیاست های اشتباه.

یه سر تهران بدم نمی آید بروم. برای تنوع. برای دیدن زینب کوچولو. برای تولد فاطمه. ولی خب مگر بلیط قطار گیر می آید. نه اینکه باشد و گیر نیاید. اصلا بلیط های دی ارائه نشده. قبلا اینطور نبود ها. الان یک هفته مانده به ماه بعد بر میدارند بلیط های کل ماه آینده را ارائه میکنند. توی روحشان. این پست پی نوشت ندارد. ولی خب همین ها خودشان پی نوشتند دیگر. امروز سوار ماشین جدید پسر عمویم شدم. ازین ماشین های هفت نفره ی هایما بود. بهش گفتم یکم از ویژگی هایش بگوید. گفت پارک اتومات دارد و این حرف ها. بهش گفتم یک دور پارک کند و او هم چند تا دکمه را زد و ماشین خود به خود اینور رفت آنور رفت و خودش را پارک کرد. کفم برید و در دل دست زدم. 5 تا پسر دارد پسر عمویم. هی بچه می آورند که دختر شود. ولی باز پسر میشود. نیت کرده بودند که پنج تن آل عبا را بیاورند. یعنی چهار پسر و یک دختر. ولی محمد و علی و حسن و حسین را آوردند و این آخری را به امید فاطمه آوردند که آن هم پسر شد و اسمش را گذاشتند سید مهدی که پایان کار باشد. ولی آن مادر چه سختی میکشد. مونس مادرها دخترانشان هستند.

هوای سرد دل آدم را میگیراند. هم سرد باشد هم شب ها طولانی باشد. هم پاییز باشد. هم بروند آدم ها. هفته ی دیگر خیلی سرد میشود یکشنبه دوشنبه و حالا من برنامه ی کافی شاپ گردی ام روزهای یکشنبه است. مانده ام چطور بروم؟ یا اصلا نروم؟ یک رستوران کره ای هم پیدا کرده ام که صاحبش کره ایست و جالب است. دوست دارم یک بار بروم. همین دیگه. حرف خاص دیگه ای ندارم. بشینم یکم کتاب بخوانم. یا علی .. یک صلوات هم بفرستید. شب جمعه ست یک فاتحه هم برای رفتگان بخونید.

دلنوشتهروزمرگیروزنوشته
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید