سلام. خب سخن کوتاه کنم و خیلی اول قسمت جدید چیزی نکنم فکر کنم بهتر باشه. نه؟ :)
46
موسیو با مادر و خاله اش خداحافظی بنموده و به سمت اتاقش بازگشت. ولی در راه روبروی آینه ی قدی کنار دستشویی ایستاده و نگاهی به خود انداخت (( هان موسیو به خود بنگر که چطور زار و نحیف گشته ای. چشم های درشت سبزت به خاطر سختی روزگار قهوه ای و ریز گشته است. )) نَفسش بود که با او سخن میگفت. سرش را تکان داده ، عرق پیشانیش را با آستینش پاک کرد ((هان موسیو به خود بنگر که چطور زار و نحیف گشته ای. چشم های درشت سبزت به خاطر سختی روزگار قهوه ای و ریز گشته است. )) باری این جمله را یک بار دیگر هم شنیده بود از نفسش. پس شکایت برآورد (( یا ایتهاالنفس الفراموش کار .. این را دفعه قبل بگفته بودی که )) پس دوباره متمرکز به آینه نگاه کرد تا صدای نفسش را بشنود (( هان ای موسیو شیخ چنان مغرور شده ای که به من هم ایراد میگیری ؟ نیمی از موهایت که سفید بگشته .. باری تا همه شان نریخته زودتر ازدواج کن تا بقیه اش را همسر مکرمه ات به دست خود لاخ به لاخ بکند. ولی اگر موهایت ریخته باشد معلوم نیست کسی زنت بشود .. از ما گفتن بود ))
پس به اتاق خویش بازگشت و لباس هایش را تعویض کرده و چشمش به کتاب خواستگاری هایش بیفتاد. پس آن را باز کرده تا ادامه ی کتاب را بخواند. باری در اصل به دنبال وردی برای تبدیل لولو به هلو میگشت که استاد خویش سینیور ملا علی بابا را روبروی خویش حاضر بدید که ابروهایش درهم برفته بودند و صورتش و گوش هایش سرخ بشده بودند. پس شیخ هم که دهانش باز بمانده بود از حضور استادش در آنجا پرسید (( یا استاذ .. اینجا چه می کنید ؟ )) استاد پشت گوش خارانده و پاسخ داد (( هی موسیو .. مگر قرار نبود هر خواستگاری ای میروی بیایی و گزارشی به من بدهی ؟ من حتما باید کبوتر به سراغ تو بفرستم تا خبر برایم بیاورد ؟ )) موسیو که چشم هایش گشاد شده بود و مدام پشت سر خود را میخواراند گفت (( یا استاذ یعنی آن کبوتری که نفرین کردم کبوتر شما بود ؟ یا این کبوتری که جدیدا به سراغم آمده و میگوید همسر آن کبوتر قبلی ست؟ یعنی حمامه آن ها را نفرستاده بود ؟ ))
(( آری یا نه .. چه فرقی میکند. یا من فرستاده ام یا حمامه .. مهم این است که تو قولت را فراموش کرده ای .. و بدون مشورت با استادت عاشق گشته ای .. واویلتا ))
موسیو روی دو زانو بر زمین به پای استاد نشسته و عجز و لابه برآورد که استاد او را ببخشد باری سر به بالا که بیاورد استاد دیگر آنجا نبود. پس دست خویش به پیشانی زده و بر روی زمین رو به سقف دراز گشت. سوال های زیادی در ذهنش پدید آمده بود. آن پرنده ها از طرف چه کسی بودند؟ استاد آنها را فرستاده بود تا وفاداریش را بسنجد یا واقعا از طرف حمامه بودند؟ آن کسی که در اتاقش بدید واقعا استاد بود یا سایه ی شبح وار استاد بود که با جادوی حمامه در ذهنش ایجاد شده بود. شرایط بغرنجی بود و شیخ در چند راهی بمانده بود. پس وضو گرفته به سراغ قرآن رفت : (( بسم الله الرحمن الرحیم .. قل هو الله احد .. الله الصمد .. لم یلد ولم یولد .. ولم یکن له کفوا احد)) پس یک سوم قرآن را خوانده، آمد قرآن را ببندد که باز چشمش به ترجمه آن سوره افتاد. (( به نام خداوند بخشنده ی مهربان )) ... مهربان ... مهربان ... مهربان ... مهربان .... مهربان .... مهربااااااان .... مهرباااااااااااان .... مهربانا بیا و مرا ازین سردرگمی نجات ده. و دوباره قرآن باز کرده و با بسم الله الرحمن الرحیم مواجه شد. و هر مهربانی دید به یاد معشوق افتاد.
باری هنوز روزها مانده بود تا موعد مقرر فرا برسد و وی با یار دیدار نماید. و زود بریدن و دوختن از ویژگی های بارز موسیو شیخ ببود. و همانا او جوگیر بشده بود. چه بسا که همیشه در حجره و مکتب مشغول عبادت ببود و تا به حال مه جبینی ندیده بود. پس دست و پای خویش گم کرده و عاشق گشته بود. پس موسیو به ماسماسک همراه خویش مراجعت نموده و در سایت گاگول کلمه ی آهو را جستجو نموده و وارد قسمت عکس ها شد. هی به آهو ها نگاه کرده و هی قربان صدقه ی مهربان بانو رفت. تا اینکه مادر وارد اتاق گشته و با یک پس گردنی به شیخ و عتاب و خطاب کردن او گفت (( الکی عاشق نشو بچه جان .. حال گیریم دختر تو را پسندید .. مادرش هم پسندید باری سخت ترین مرحله خواستگاری قانع کردن پدر دختر است که او تو را پسندد ))
پس موسیو که توی برجکش خورده بود. تمام امال و آرزوهایش را به کناری گذاشته و حاضر گشته به مکتب خانه برفت. چه بسا بخشی از درآمد شیخ از مکتب خانه بود. و بخشی از ازدواج داشتن پول و شغل و خانه و مرکب و غیره.
پس موسیو چون به مکتب خانه برسید صحابی مخلص علاف دم مکتب خانه وی را بدیده و زنگ تشکیل کلاس را به صدا درآورد و زنگ چنان بلند و کر کننده ببود افراد حاضر در مکتب خانه باید گوش های خویش را می گرفتند باری تا چند کوچه بالاتر هم صدای زنگ شنیده میشد و تمامی اصحاب شیخ انذار عمومی برای حضور در کلاس شیخ را می شنیدند. پس شیخ که آهسته به سمت کلاس قدم بر میداشت تا علاف های مکتب که همیشه در آنجا حضور داشتند اگر تمایل دارند بتوانند به پای موسیو افتاده و آن را ماچ کنند. پس چند دقیقه ای گذشت و سیل جمعیت به مکتب وارد گشته و موسیو را بر سر دست گرفته و به کرسی استادی نشاندند.
پس شیخ کمربند خویش محکم نمود. انگشت اشاره به زبان زده و ابروهایش مرتب نموده با گوشت کوب خویش بر روی میز بزد تا همه ساکت شوند. اما اصحاب که هر روز داشتند زیادتر می شدند تا پند ها و اندرزهای شیخ را پیرامون خواستگاری بشنوند و در قرعه کشی شرکت کنند. ساکت نمی شدند. پس از دو نفر از اصحاب آشنا خواست با هم دعوایی سوری کنند تا بقیه حواسشان به دعوا پرت شده و ساکت شوند. باری دعوا که شروع شد حواس هیچ کس پرت نشده و هم همه بیشتر گشته و دعوا بالا گرفت. پس موسیو کلت کالیبر 9 خود را که برای حفظ جان همیشه در جورابش میگذاشت درآورده و تیری هوایی بزد که همگی خفه خان گرفته و سر جای خویش یک لنگه پا ایستادند. باری کلاس خیلی شلوغ گشته بود و شیخ به آنها گفت کلاستان خیلی شلوغ شده و اگر قرار باشد وقتی من به کلاستان می آیم سر و صدا کنید و همهمه به راه بیاندازید مجبورم هر جلسه چند نفری را به دیار باقی بفرستم تا آنجا با گرز آتشین به حسابشان برسند. پس همگی زیپ دهان خود بکشیده و بعضی حتی نفس کم میکشیدند و به حالت غش بر روی دستان عقبی های خویش می افتادند. چوون کلاس آرام گشت موسیو برخواسته و سخن آغاز بنمود :
(( درود و سلام و تحیت و صلوات ایزدی بر ذات معظم و روح مقدس مصطفی و اصحاب و اتباع و یاران و اشیاع(جمع شیعه) او باد، درودی که امداد(جمع مدد) به امتداد روزگار متصل باشد و نسیم آن خاک از کلبه ی عطار برآرد ان الله و ملائکته یصلون علی النبی یا ایهاالذین آمنوا صلوا علیه و سلموا تسلیما. (( همه ی جمعیت یکپارچه بر حضرت محمد و آل ایشان صلوات بفرستادند بطوری که ستون های مکتب به لرزه در آمد ))
السلام علیک یا طلابی و تلامیذی و قرته عیونی. اهلا و سهلا ؟ ))
و چون شیخ این سوال بپرسید همه یکپارچه گفتند (( عربا تو صحنن ... )) .. هااار ... هاااار ... هااار ..
شیخ که آن روز اعصاب نداشت و حوصله خونوک بازی هم نداشت دوباره اسلحه خویش بیرون کشیده و تیری هوایی بزد. پس همگی ساکت شدند و شیخ ادامه داد.
(( یا ایها الاصحاب اینجانب، من ، یعنی عبد الفانی الاحقر موسیو شیخ به خواستگاری دیگری رفتم و چون دختر مورد نظر برای من به زیاده بود از خیرش گذشتم و کنار گذاشتمش تا به مکتب آمده و شماره اش را به یکی از شما دهم تا بروید و اگر بپسندید ازدواج کرده و شیرینی ما فراموش نشود. پس از آنجا که دفعه پیش قرعه کشی خوب بود و بس جواب بداد. این بار هم از در قرعه کشی بر خواهیم آمد. پس بگذارید سوالی مسئلت دارم. ))
پس شیخ هنوز سوال خویش مطرح نکرده بود ولوله ای در جمع پدید آمد و دید جمعیت دارد راهی باز میکند گویی ماشینی به دل جمعیت اصحاب زده باشد. پس شیخ بر روی میز رفته و دید بنزی بدون سقف، تزیین شده با گل دارد به سمت میز استاد می آید و سالار بی مشکل و شبحی با لباس سفید که نه صورتش معلوم بود و نه دست هایش در کنارش نشسته بود. پس ماشین به دو قدمی میز استاد رسیده ایستاد و سالار بی مشکل و آن شبح-لباس –عروس-پوش از ماشین پیاده شده و به پای موسیو شیخ بیفتادند و حسابی پایش ببوسیدند و سالار بی مشکل همسرش که همان دختر جناب گازی ببود را به موسیو معرفی کرده هر دو پاهای شیخ بوسیده و گفت خدا خیرتان بدهد که ما را به هم رساندید و از عشق خود اول به پدر زنش و بعد به همسرش گفت و من باب هدیه سوییچ "بنز سی-دویستی" را در دستان شیخ گذاشت و گفت (( خدا خیرتان بدهد یا شیخ. من همیشه دنبال همچین کِیسی می گشته ام باری قرار ببود که شما او را به من معرفی کنید و چه پدر زنی که همانا گلی ست از گل های بهشت . این ماشین را هم مِن باب هدیه از من بپذیرد. انشاالله چرخش برایتان بچرخد یا شیخ. ماشین را در آدرسی که در این کاغذ است برایتان گذاشته ام. بروید و برداریدش. فی امان الله یا شیخ)) و شیخ که لپ هایش گل انداخته بود و خوشحال گشته بود از آن هدیه و بیشتر خوشحال از زرنگی سالار که ماشین را دم مکتب پارک نکرده چه بسا که اصحاب آن را پنچر کنند و از برای گرفتن شیرینی ماشین را به فنا بدهند. برای سالار و همسرش دست تکان داده و آن دو از میان جمعیت رد شده و رفتند.
پس شیخ مراسم ادامه بداد و از جمعیت که شور و غوغایی درشان پدید آمده بود ولی جیکشان در نمی آمد پرسید : (( کدامینتان زنی میخواهید به زیبایی حوریه های بهشتی و از خانواده ای درخشان و درجه یک ؟ )) همه دست هایشان را بالا بردند پس سوال خویش عوض کرده و پرسید (( حال این جواب بدهید. که کدامینتان فقط اخلاق همسرتان برایتان مهم است و زیبایی ظاهریش برایتان مهم نیست چه بسا دختر جزام داشته باشد اصلا ))
پس از میان آن جمعیت که نزدیک به هزار نفر بودند تنها یک نفر دستش را بلند کرد. پس چاره ای نبود و قرعه به نام همو افتاد. پس پسرک با آن جثه کوچکِ لاغر اندام و لباس های مندرس و عینک ته استکانی ش پیش موسیو آمده. پس موسیو ازو پرسید (( چرا داوطلب شدی؟ زیبایی ظاهری همسرت مگر برای تو مهم نیست ؟ )) پسر عینکش بالا زده و چشم هایش ده برابر بزرگ گشت و پاسخ داد (( یا شیخ ظاهر آدمی سراب است و به بادی بند است. چه بسا آدمی تصادف کند و هر آنچه از زیبایی دارد از دست بدهد. پس اخلاق است که باقی است و خانواده ی دختر. پس من دختری که خانواده ی خوبی داشته باشد هر چند جزامی ترجیح دهم )) پس شیخ شماره ی دخترک را به وی داد و در فکر فرو رفت وگوشه ی چشمانش خیس بشده بود. باری یادش رفت نام او را بپرسد. و از کرسی استادی پایین شد و به سمت درب خروجی راه افتاد و همه برایش راه باز کردند و دست های وی همی بوسیدند. پس شیخ از مکتب بیرون رفته و به کسی اجازه نداد ملازمتش کند چه بسا به سمت آدرسی که سالار بی مشکل به وی داده بود می رفت تا ماشین هدیه اش را برانداز کرده دوری با آن بزند.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------برای خواندن قسمت های قبلی روی لینک زیر بزنید:
https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu
برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید: