ویرگول
ورودثبت نام
سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

رمان پدر عشق بسوزد-((قسمت 82))-قسمت یکی مونده به آخر

سلام علیکم ... خب دیگه داریم به پایان نزدیک میشیم! پاییز هم که فصل تموم شدنا و رفتن ها و این هاست! ببینیم چی میشه!

قسمت 82

موسیو که پشت رول مرکبش نشست. دید اصلا حوصله ی رانندگی ندارد. حس افسردگی شدیدی بهش دست داده بود چه بسا که اصحاب و مریدانش یکی یکی داشتند سر و سامان می گرفتند باری خودش مانده بود و حوضش. سرش را گذاشت روی فرمان و فکری شد. به یاد مهربان بانو افتاد. گفت مهربان بانو کیس مناسبی بود برایم اما چه فایده دوباره بروم سراغش با پدرش چشم تو چشم شوم یاد صاعقه خوردن پدرش می افتم که در آن بی تقصیر نبودم . معذب می شوم. یاد مهتاب بیفتاد که در تیمارستان هم را دیده بودند و دختر خوبی بود، باری بعد که کمی فکر کرد شغل و پوشش و لایف استایلش باب دل موسیو نبود. پس این گزینه را هم کنار بگذاشت.

به یاد سنگ فروش این ها بیفتاد. ام کلثوم. دخترک خوش خنده ی با نشاط. باری پولدار ببودند و پدر موسیو ردشان بکرده بود. فلش بک زد به اولین خواستگاری اش. همان دخترک بربرمخفی که مرید موسیو گشته بود باری چون رزمی کار ببود موسیو نخواسته بودش. موسیو داشت خاطراتش را مرور می کرد. عمری که گذشته بود. و تجربه ای که کسب کرده بود. همانطور که خاطرات را مرور می کرد به یاد آن موردهایی که به اصحابش معرفی کرده بود و آن ها رفته بودند و داماد شده بودند هم بیفتاد مثل سالار بی مشکل که رفته بود داماد گازی خالی ها شده بود یا یک لا قبا که رفته بود و با مرجان مرجانی ازدواج کرده بود. مرجان مرجان مرجان. نام مرجان از ذهنش می گذشت دماغش حسابی می سوخت چه بسا کلاه بزرگی سرش رفته بود. خاطرات جسته و گریخته به سراغش می آمدند نه به ترتیب. پس حنانه جلوی چشمش بیامد. همان چطوری داداش؟ دختر خوبی بود ولی روحیاتش به روحیات موسیو نمی خورد. حافظ و قاری قرآن ، دان دو تکواندو و اینفلوئنسر. از آن دختر ها ببود که اگر ازدواج می کرد باید همسرش برای دیدنش ازش وقت قبلی می گرفت چه بسا بسیار پرتحرک و فعال ببود.

موسیو باز به ذهنش فشار آورد که کجاها به خواستگاری رفته که چیز خاصی به ذهنش نیامد مگر همین مریم سادات که شماره اش را به صحابی پولدارش داده بود و کلید ویلاهای قیشش را بستانده بود. (( هییی .... موسیو .... همه رفتند و تنها مانده ای توووو ..... هیییی ... ولی بیخیالش خدا بزرگ است موسیو ... تو که پولِ خانه و ماشین خریدن نداشتی ... خدا خودش برایت ردیف کرد ... من حیث لا یحتسب! با خدا باش پادشاهی کن .. گر بی خدایی برو گدایی کن. خدایا خودت برسان .. من نمک سفره ام را هم از تو می خواهم. خودت گشایشی بنمای و همانی که خود صلاح میدانی نصیب ما بکن)) موسیو همانطور سرش را روی فرمان مَرکب بگذاشته بود و بلند بلند با خدا درد دل می کرد و زار زار می گریست که ناگهان کسی تق تق تق به شیشه اش زد. موسیو با دست اشک هایش را پاک کرد و نگاه که انداخت دید هیبتی سیاه پشت شیشه ایستاده. ترسید. گفت نکند حضر الموت باشد؟ گازش را بگیرم و بروم. باری نه. مگر می شود از دست عزرائیل در رفت می آید سر جایش خفتم می کند. شاید مستحقی باشد پس شکلاتی از توی داشبورد برداشته شیشه را پایین کشیده و بدون نگاه کردن به آن هیبت سیاه شکلات را به او داد باری هیبت سیاه شکلات را به داخل ماشین بینداخت و فغان بر آورد (( موسیو .. موسیو شیخ .. می خواستم چند کلام باهاتان صحبت کنم )) صدا ، صدای دختری جوان ببود که موسیو قبلا آن صدا را شنیده بود. پس موسیو رو به دخترک کرد. دخترک برقعش را برداشته و موسیو در جا خشکش زد. مرجان مرجانی ببود که آمده بود با موسیو صحبت کند. پس موسیو سریع شیشه را بالا داده و از مرکب پیاده شده و گفت (( حالتان خوب است ؟ زندگی روبراه است ؟ یک لا قبا چطور است؟ )) سوال های موسیو که تمام بگشت مرجان سرش را پایین بینداخت و گفت (( الحمدلله .. از زندگی چه بگویم که دلم خون است. از یک لاقبا جدا شده ام )) موسیو دهانش باز ماند (( چرا خانوم مرجانی ؟ )) پس مرجان مرجانی کمی این پا آن پا کرده به موسیو زل زد و گفت (( راستش به درد هم نمی خوردیم. و از همان روز که آمدیم برای دست بوستان و غش کردید و برد دم در تیمارستان پیاده تان کرد مشکلاتمان شروع بگشت )) موسیو که بس کنجکاو بگشته بود گفت (( خببب ؟؟ ))

(( خب به جمالتان. آن روز من می خواستم بیایم بالای سرتان تا اگر کاری داشتید چیزی لازم داشتید برایتان تهیه کنم باری یک لاقبا پایش را گذاشت روی گاز و رفت. بعد هم هر چه اصرار کردم برویم سری به موسیو بزنیم رد می کرد و آخر مرا در خانه زندانی کرد و گفت حق نداری پایت را از خانه بیرون بگذاری. باری من دلداده ی شما بودم و شب و روز نداشتم . نگرانتان بودم و آخر یک شب با هماهنگی پدرم از خانه فرار کردم و به تیمارستان آمدم تا شما را نجات دهم که دیدم شما و سه تا از دوستانتان با هم غیب شدید. بد عاشق شده بودم. حال خودم را نمی فهمیدم. به خانه که برگشتم به پدرم گفتم من با این مردک یعنی یک لاقبا دیگر نمی توانم زندگی کنم. من دلم جای موسیو گیر است. این زندگی که تو با کسی باشی و دلت با دیگری باشد هم از هر لحاظ حساب کنید درست نیست. پدرم که حرفم منطقی یافت گفت کمکت می کنم تا بتوانی این مشکل را حل کنی. ))

موسیو که چشم هایش چهارتا شده بود فغان برآورد ((خخخخخخب ؟؟))

(( خوب به جمالتان. هیچی دیگر. پدرم یک لا قبا را توجیه کرد که قضیه ازین قرار است باری یک لاقبا که پدرم همه چیز بهش داده بود به این راحتی نمی خواست دل از آن ها بکند شروع به دشمنی کرد و گفت (( نه .. به زمین و آسمان بروید .. نه )) پس پدرم با وکیلی صحبت کرده و راه حلی پیدا کردند که چطور می شود این کار را کرد. وکیل هم رفته و آمار یک لاقبا را درآورد و پرونده اش بس سیاه بیافت و چند جلسه باهاش گذاشت و کمی تهدیدش کرد تا اینکه بالاخره کوتاه آمده و گفت ماشین و مغازه را پس نمی دهم دخترتان برای خودتون .. و خلاصه اینطوری از شر یک لاقبا خلاص شدم و بعد از سه ماه که همه چیز محیا بود و دل توی دلم نبود پدرم مرا نهیب زد که دختر جان مِس مِس(تعلل) نکن برو حرف دلت را به موسیو بزن.. هر چه خدا بخواهد))

موسیو که باورش نمی شد دارد خواب می بیند یا در واقعیت است چند بار زد توی گوش خودش و دو باره به مرجان نگاه انداخت. نه.. واقعیت داشت. مرجان همانجا روبروی موسیو ایستاده بود و با چشم های قلبی شکل به موسیو نگاه می کرد پس موسیو دوباره گفت (( خخخخب ؟))

موسیو گیج گیج بود. حرف هایی که شنیده بود باورش نمی شد. یعنی کسی آنقدر دوستش داشت و همه ی این کارها را به خاطر او انجام داده بود؟ پس موسیو نگاهی به مرجان بانو انداخت و لبخندی زد. مرجان هم موقعیت را مغتنم شمارده و همانجا بر زمین زانو زده و جعبه انگشتری که در دست داشت را باز کرده و انگشتر را به سمت موسیو گرفته گفت (( داماد ننه م میشید موسیو شیخ؟ ))

موسیو که داشت از خجالت و خوشحالی توامان آب می شد گفت (( بله میشم .. معلومه که میشم .. تروخدا بلند شید از روی زمین .. زشته .. واااای خدای من ... معلومه که میشم مرجان خانوم ... از خدامه که بشم ... شما چی عروس ننه م میشید ؟ .. آخ آخ ... چی دارم می گم ... خب من داماد ننه شما بشم شمام عروس ننه ی من می شید دیگر .. هول کردم .. منو ببخشید .. باورم نمیشه ... باورم نمیشه مرجان جان ))

پس مرجان که از آن همه ذوق زدگی موسیو به وجد آمده بود و به پهنای صورت می خندید انگشتری عقیقی که داخل جعبه بود را به موسیو تعارف کرد و موسیو نه گذاشته نه برداشته سریع انگشتر را به دست کرد و به مرجان گفت که برود و سوار مرکب شود تا با هم بروند و دوری بزنند بستنی ای چیزی بخورند. بعدش هم بروند خانه ی موسیو شیخ این ها تا این خبر خوش را به مادر موسیو بدهند. پس موسیو آفاق و انفس، مشرق و مغرب را بررسی کرد و دید مشکلی نیست پس با مرجان محرمیتی بخواندند چه بسا پدر مرجان خودش گفته بود که دلش را به دریا بزند.

موسیو از ذوق زدگی هی فرمان را به چپ و راست می گرفت، تند می رفت محکم ترمز می گرفت می خواست از درخت هم بالا برود که احتیاط کرد و نرفت . با هم به بستنی فروشی معروف شهر رفتند و دو تا بستنی گرفتند با خنده و شادی انگار خدا دنیا را بهشان داده است هی بستنی ها را خوردند و خندیدند و موسیو گفت (( مرجان جان جانان زنگی به خانه تان بزن و بگو موسیو و مادرش می خواهند شب به قیش بروند . موسیو از من هم دعوت کرده که باهاشان بروم . اشکالی ندارد ؟ )) پس مرجان زیر خنده زده و پرسید (( قیش کجاست ؟ )) که موسیو توضیح داد که قشم و کیش را با هم جمع کنی می شود قیش و هر دو هاااار هااار خندیدند. پس مرجان پرسید کیش و جهرم را با هم جمع کنی چه می شود و موسیو و مرجان جفتشان هااار هااار هااار زدند زیر خنده.

گویی صدها سال بود که هم را می شناختند. آنقدر سریع با هم صمیمی و هم فکر و هم قدم و همراه شده بودند که خدا می داند. قدرت عشق بود و موسیو خدا را شکر می کرد که حق را به حق دارش رسانده است.

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

برای خواندن قسمت های قبلی روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu

برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/ko3zhs2uwrdk

فلش بکقسمت ۸۲موسیوداستانرمان
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین/پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید