ویرگول
ورودثبت نام
سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

راننده کارت قرمزی

#صد_داستانک

#داستانک_1

نه اسنپ قبول کرد نه تیپسی. تنبل شده بودم. آنفولانزا زیاده شده پس دور اتوبوس و مترو را هم خط کشیده بودم. زنگ زدم آژانس سحر. تلفنچی آژانس گفت راننده را فرستادم لطفا زود بیایید پایین. معطل نکنید. بهم برخورد. من که همیشه زود می رفتم. جز یک بار. راننده آمد. پژو 405 نوک مدادی. در را نیمه باز کردم.

_سحر؟

سری تکان داد. پریدم بالا. گفتم : «حالا معلوم نیست کی اومده خبرکشی کرده »

گفت : «حتما فلانی بوده» من که به فامیل نمی شناختم. مسیر را گفتم. داشتیم می رفتیم. چیزی دیدم و بحث را به دخترهای کرد عضو کمله کشاندم. این را که گفتم فحشش را کشید بهشان. گفت فلان فلان شده های فلان فلان. بییییق. همین ها باعث شدند من سه سال در زندان بغداد اسیر باشم. موضوع داشت جذاب میشد.

مردی با صورت گرد و سیبیل های کلفت و چشم های وق کرده بود. به نیمه های راه که رسیدیم گفت : « سر چهارراه بزرگمهر ایستاده بودم ، یکهو یک پسره بسیجی اومد و گفت چرا اینجا واستادی؟ حرکت کن. پرسیدم چرا ؟ گفت برا اینکه تو ضد انقلابی-بهش که میخورد-. بهم برخورد. من این همه تو جنگ بودم. اسیر بودم. پسره هنوز تو کمر باباش نبوده به من اینطوری می گه. چاقویم را در آوردم و گفتم چی گفتی؟ بچه پر رو .. حرف اضافه زدی .. من ضد انقلابم؟ ما خودمون انقلاب کردیم. جرت می دم. رفیقهای پسر آمدند. گفتم همه تون رو جر می دم »

سرتان را درد نیاورم. همه را جر داد و آخر کارت قرمزش-به کارت جانبازهای ۷۰درصد اعصاب و روان میگویند- را که نمی دانم چیست نشان داد، همه به دست و پایش افتادند و عذر خواستند.

چاقوی ضامن دارش را از کیسه پشت صندلی اش درآورد. نوبت من بود ظاهرا.

گفتم : تروخدا مرا جر ندهید.

داستانک داستانکداستانداستان کوتاه طنزداستانک
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین/پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید