هر روز که از جلوی خانه شان رد می شوم مجذوب بوی درخچه ی یاس هلندی ای که چند سال پیش توی باغچه ی پیاده روی جلوی خانه شان کاشته بود می شوم. خوشحالم که سراسر زندگیم را سرشار از یادگاری هایش کرده. تمام خیابان ها. تمام پارک ها. تمام رستوران ها. تمام ثانیه ها. لحظه لحظه زندگی ام را. آنها که از محله ی ما رفتند. خانه شان را کوبیدند و دارند به جایش آپارتمان می سازند. حیف آن حیات سنگ فرش شده که بین سنگ فرش ها سبزه روییده بود. حیف آن درخت انار که به اسم او کاشته بودند و هر وقت انار می داد سرخ ترین هایش را برای من می چید و به من می داد. حیف آن گل های محمدی ، آن پیچک ها که از دیوارهای حیاطشان بالا رفته بود.
دلم حسابی برایش تنگ شده. درست است شماره اش را دارم و هر روز با هم حرف می زنیم. یا پیام می دهیم و عکس می فرستیم. اما شنیدن کی بود مانند دیدن؟ دیدن کی بود مانند چشیدن؟ برای منی که سال ها حضورش را چشیده بودم. وجودش را لمس کرده بودم. بارها در عطر گیسوانش غرق شده بودم. این ارتباط از راه دور خیلی سخت بود. فکر کن عکس یک بشقاب قورمه سبزی را ببینی. این کجا و نشستن پای سفره و یک دل سیر قورمه سبزی خوردن کجا؟ فکر کنید عکس یک ادکلن کوکو شنل را ببینید ولی آن عکس کجا و عطری که یار به پیراهنش زده و با عطر تنش ترکیب شده کجا؟ ولی خب چه می شد کرد؟ پدرش نظامی بود و هر چند وقت یک بار او را به شهری مامور می کردند. و این ها هم وسایلشان را جمع می کردند و می رفتند. او که رفت من را هم با خود برد. قلبم را. فکرم را. ذکرم را. وجودم را. ولی خب دلم خوش است که دوباره هم را می بینیم. دوباره مال هم می شویم.
آنها که رفتند من 16 سالم بود و او 14 سالش. از همان موقع نقشه کشیدم که حسابی درس بخوانم و در شهری که الان ساکن است قبول شوم و بروم پیشش. مدام با هم نقشه می کشیم. او هم می گوید تو قبول نشدی اشکال ندارد. من درسم را می خوانم قبول می شوم میایم آنجا پیشت. دلمان به همین چیزها خوش است. به همین رویاها. به همین جمله های قشنگ و عاشقانه که به هم هدیه می کنیم. یادش بخیر. هر وقت خانه شان کسی نبود برایم پیام می فرستاد که محمد اگر دوست داری یک سر بیا پیش من. میپرسیدم : کجا؟ میگفت خانه مان دیگر. دلم هری می ریخت پایین. با خودم می گفتم اگر مادر پدرش یک هو سر و کله شان پیدا شود چه؟ ولی او دلش حسابی قرص بود. میگفت دلم به تو گرم است محمد. به عشق تو. به اینکه مراقب گلت هستی شازده.
من دزدکی می رفتم دم خانه شان و دو تقه به درشان می زدم و یاسمن در را برایم باز می کرد. در را که پشت سرش می بست می پرید بغلم و لپش را میاورد جلو تا ماچش کنم. من هم پیشانیش را می بوسیدم. باز لپش را بیشتر میاورد جلو و اِ اِ .. می کرد. یعنی آقای محترم محل تزریق بوسه ی عشق اینجا می باشد. لپش را که می بوسیدم. باز لب هایش را می آورد نزدیک لب هایم. من هم چشم غره می رفتم بهش که بس است دیگر. ما بزرگ شده ایم دیگر ها. میگفت خب ما که محرمیم به هم. دو نفر که عاشق همند و هم را می خواهند محرم اند به هم. مگر نه؟ من هم که از خدا خواسته. از او به یک اشارت از من به سر دویدن.
وسط حیاطشان حوض آب کوچکی به رنگ آبی فیروزه ای داشتند که همیشه داخلش چند ماهی سرخ شنا می کردند. می پرسیدم گربه ها نمی آیند ماهی هایتان را بخورند؟ میگفت چرا .. خب گربه است دیگر. او هم باید یک چیزی بخورد. من هم دوباره می روم ماهی جدید می خرم. عاشقم عاشق .. میفهمی؟ راستش این خاطرات تمامی ندارند. و محو ناشدنی اند. مخصوصا وقتی در فراق یار روزی هزار بار یادآوریشان می کنی. تازه با هم حرف زده بودیم اما خب نامه هم حال و هوای خودش را دارد. بعضی چیزها را فقط در نامه می شود گفت. پس دست به قلم شدم :
به گل یاس من ، یاسمن ؛
سلام. حال دلت چطور است جانانم؟ دلم خیلی برایت تنگ شده. یعنی ازینجا تا ناکجا. پس کی کنکور می آید تا من کنکور بدهم و آنجا قبول شوم و به دیدارت بیایم؟ همین عدل است ؟ همین انصاف است؟ من که هی به مادرم می گفتم من زن می خواهم. بیایند خواستگاری تو. ولی کو گوش شنوا؟ می گفتند برو بچه جان . هنوز دهنت بوی شیر می دهد. سنشان زیاد است ولی عقلشان نه. آدم را به چه سختی هایی می اندازند. حالا چه می شد توی عقد بمانیم تا دهنمان که دیگر بوی شیرکاکائو میداد عروسی بگیریم. اصلا این همه فراق و دلتنگی خدا را خوش می آید؟
آدم دلتنگ که می شود غر غرو هم می شود. می دانم تو هم حسابی دلت برایم تنگ شده. از صدایت پشت تلفن هر چه در دلت می گذشت را فهمیدم. اما خدا بزرگ است غصه نخور. هفته ی دیگر می خواهم بلیط هواپیما بگیرم بیایم آنجا. اگر بتوانی مدرسه ات را یک روز بپیچانی نروی و بیایی فرودگاه به استقبالم خیلی خوب می شود. البته یک نصف روز بیشتر نمی توانیم با هم باشیم چون باز برای بعد از ظهر باید بلیط برگشت بگیرم که تا شب خانه باشم تا مامان بابا مشکوک نشوند. خیلی دوستت دارم ماه من. مراقب خودت حسابی باش. من که خیلی به یادتم و هر روز برایت صدقه می دهم. خودت بار را گذاشتی روی دوش من دیگر. کی؟ کجا؟ همان روز که آن کتاب شازده کوچولو را بهم هدیه دادی و صفحه اولش نوشته بودی : تقدیم به محمدم : شازده کوچولویی که مراقب گلش هست. امان ازین میم های مالکیت که عجیب آدم را به پیوند می زند به خودش.
امضا: محمدت
#سید_مهدار_بنی_هاشمی
#جزئی_نگاری
7بهمن1400