ویرگول
ورودثبت نام
سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

پدر عشق بسوزد-((قسمت 62))

سلام رفقا. حالتون خوبه؟ می دونم منتظر قسمت جدیدی از پدر عشق بسوزد بودی. البته تعداد دوستان بر خط و به روز فکر کنم دو سه نفری نباشد. ولی خب باز همین هم خوب است خدا را شکر. پس تا موس به طرز شگفت انگیزی ربوده نشده. قسمت جدید را بگذارم!

62

موسیو شیخ همانطور که به طرف اتاق می رفت یکی دو بار زیپش را چک کرد ببیند بالا کشیده است یا نه. که همه ی این ها به خاطر استرس و وسواسی بود که به بالا نکشیدن زیپ شلوار پیدا کرده بود. پس، از چهارچوب در وارد گشته و آمد در را ببندد که دید دری در کار نیست و در به کلی شاید به مناسبت آماده کردن اتاق برای صحبت موسیو شیخ و دخترشان برداشته شده است. موسیو بر خود لرزید. پس همان سمت چپ در روی زمین نشسته و به پشتی تکیه داد. ام کلثوم هم با همان لبخند همیشگی اش که ابتدا قند در دل موسیو آب می کرد ولی با گذشت زمان کم کم رخت مرده شور خانه در دلش می شست روبروی موسیو نشسته و به پشتی تکیه داد.

موسیو شیخ سر به پایین داشت و با خودش می گفت ((خوب است اول کاری یکم ادای خجالتی بودن را دربیاورم دخترک فکر کند دفعه اولم است که به خواستگاری کسی می روم.)) ولی هی یواشکی سرش را بالا می آورد و ام کلثوم را نظر می کرد باز نگاهش را پایین می انداخت. باری ام کلثوم تمام مدت به موسیو چشم دوخته بود و وی را انداز برانداز می کرد. موسیو شیخ هم که حس ناز-کنش گل کرده بود. هی زیر چشمی دخترک را نگاه می کرد و باز نگاهش را می دزدید تا اینکه بالاخره دخترک گفت (( نمی خواهید خودتان را معرفی کنید؟ ))

موسیو هم که منتظر چنین لحظه ای بود سخن آغاز نمود :

(( بسم الله الرحم الرحیم ، رب اشرح لی صدری و یسرلی امری ، واحلل عقدتا من لسانی یفقه و قولی ، اینجانب –من- عبدالفانی الاحقر موسیو شیخ هستم و مدرس علوم غریبه و آشنا در مکتب خصوصیِ ذره پروری ارگانیک موسیو شیخ می باشم و شما ؟ ))

دخترک که هر هر می خندید گفت (( من هم ام کلثوم سنگ فروش هستم و همین دو خانه آنورتر به کلاس خیاطی می روم ))

موسیو شیخ که تحت تاثیر سخنرانی هایی که تازه گوش کرده بود ببود. کاغذ سوال هایش را در آورده و پرسید (( خانوم سنگ فروش اگر ازدواج کنیم و من از شما بخواهم چادر سرتان نکنید آیا به حرف همسرتان گوش می کنید ؟ )) دخترک همانطور که هنوز به موسیو می خندید گفت (( اصلا و ابدا و عمرا. من حجاب را برای خودم می پوشم چه بسا چادر حجاب کامل است و احجام بدن را به خوبی می پوشاند.)) موسیو که نظرش به نظر ایشان نزدیک بود احسنتی گفت و سراغ سوال بعد رفت پس پرسید (( اگر ما ازدواج کنیم و جنگی آغازیدن بگیرد و من بخواهم بروم به جبهه و شهید شوم واکنش شما چیست؟ فرض کنید دو سه تا بچه هم داریم )) ام کلثوم باز شروع کرد به خندیدن و گفت (( حتما تشویقتان می کنم چه بسا که از دیر باز آرزویم این بوده که ازدواج کرده و شوهرم برود شهید شود و بشوم همسر شهید )) موسیو که می خواست گیسوانش را همانجا لاخ لاخ بکند کنترل خودش را حفظ کرده و سوالی دیگر پرسید (( اگر ازدواج کنیم و من بخواهم شما را با اسمی غیر از ام کلثوم صدا بزنم ، واکنش شما چیست ؟ )) دخترک که ریز ریز می خندید گفت اشکال ندارد باری ازینکه از من بخواهید اسمم را در شناسنامه عوض بکنم خودداری فرمایید. چون من عاشق اسمم هستم و اسمم اول نگار بوده باری خوابی دیده م و به اصرار خودم اسمم را به ام کلثوم تغییر داده اند.

موسیو مارس به دخترک نگاه می کرد که گویی پشتی دارد غلغلکش می دهد و او از خنده ریسه می رود. باری موسیو کینه ای نگشت و کمی از آخرت گفت و از دنیا. از پول که چرک کف دست است و نفس اماره. ولی دخترک باز هم به پهنای صورت می خندید ولی بی صدا. موسیو که از آن حال دخترک بس متعجب شده بود پرسید (( خانوم سنگ فروش حالتان خوب است؟ به چه می خندید؟ )). ام کلثوم هم نه گذاشت و نه برداشت گفت (( به شما و حرف هایتان )) . کارد میزدی موسیو را، ازش خون در نمی آمد. سکوتی برقرار شد. صدای شاخ و برگ درختان از پشت پنجره ی اتاق شنیده می شد. کبوتری آمد و روی رف پشت پنجره نشست. چند ثانیه ای سکوت اتاق را فراگرفت. تا اینکه مادر موسیو آمده و گفت ((چیه ساکت شدین؟ چرا انقدر حرف های الکی میزنی موسیو ، ما آن اتاق نشسته ایم به حرف های تو گوش می دهیم و داریم هاااررر هاااااررر میخندیم . ))

موسیو که کفرش در آمده بود بلند شده و کتش را پوشید و بدون خداحافظی از اتاق خارج شد. ولی باز یادش آمده و برگشته و از ام کلثوم بانو خداحافظی کرد که دخترک در جواب گفت (( می بینمتان موسیو .. )) و موسیو فهمید که دخترک به دلش وعده ی جلسه ی بعد بداده است و جلسه ی بعد با پدر و مادر باید بیایند و با جناب سنگ فروش و خانواده صحبت کنند.

موسیو که از استراق سمع مادر و خانوم سنگ فروش و بقیه حضار در هال بنفش بشده بود اتوحمال بنز سی200 خود را روشن کرده و پس از سوار شدن مادر راه افتاد. باری هیچ نگفت و تا خانه صد بار گفت ام کلثومم .. کلثومم ... کلثومم ... کلثومی .. غرت عینی .. ثمرت فوادی ... آخ .. آخر نگار را آدم عوض کند بگذارد ام کلثوم؟ آخر چرا ؟ ولی هرچه بیشتر تکرار میکرد کار بیشتر بیخ پیدا می کرد و مادر بسیار خانواده دختر و وجناتش را پسندیده بود و می گفت عروس ما بشود خوب است. عروسم ماشالله یه پارچه خانوم است. از هر انگشتش یک هنر می ریزد. و موسیو که فقط خنده هایش را دیده بود گفت ماشالله عروستان خوش خنده هم هست تحفه.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

برای خواندن قسمت های قبلی روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu

برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/ko3zhs2uwrdk

پدر عشق بسوزدرمانداستانازدواجطنز


رمان عاشقانهپدر مادرپدر عشق بسوزدموسیو شیخسنگ فروش
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین/پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید