قربان چشم های همچو آهویت روم
فدای خنده ها و اخم هایت شوم
عجیب است تو را شناختن
نه مخدری، نه دریا
نه جنگلی، نه باران
در عجبم چطور انقدر آرامش بخشی؟
حتی دیدن رد دستانت روی
شیشه های بخار گرفته کافیست
تا بتوانم امید داشته باشم
به آینده ، به خودم ، به همه چیز
کافی ست صدایم کنی
بگویی نامم را! و من شروع شوم
از نیستی، هست شوم
همه چیز به وجود بیاید
باران ، دریا ، رود، کوه ، جنگل
و آسمان با من متولد شود
دلم از سینه ام بیرون میزند
فوران میکند از عشق
لبریزم می کند از تو
دیگر سر از پای نمی شناسم
از خود بی خود می شوم
دیگر من من نیستم
من به اقیانوسی تبدیل شده ام از تو ..
سید مهدار بنی هاشمی
22شهریور1402