اینطور که بویش می آید آدم جزئی نگری نیستم. شایدم هستم و خودم را می زنم به آن راه. شاید هم قبلا ها بوده ام و بعد از یک مدت تصمیم گرفته ام که جزئی نگری آن چیزی که می خواهم را به من نمی دهد. آرامشم را ازم میگیرم. بی خود ذهنم را درگیر خودش میکند. خوابم را به هم می ریزد. افسار حواسم را به چنگ می گیرد و ذهنم را از حالت اسلیپ به حالت اور اکیوپاید یا همان پیش از حد درگیر تبدیل می کند.
راستش هر کسی در زندگی اش خط قرمزهایی دارد. مثلا یکی از خط قرمزهای من خوابم است و چیزی که آن را مخشوش کند از سر راه بر میدارم. پس یکی از چیزهایی که بر خود حرام کردم قهوه است. از همان ها که خانوم میرفیضی خیلی خوب توصیفش کردند و دل ما را آب انداختند. ولی خب قهوه برای من مساوی با بی خوابی است. پس حذفش کرده ام. حال این جزئی نگری هم اگر پایش را از گلیمش دراز تر کرد و ساعت ده و نیم به بعد به سراغم بیاید. ذهن تسلیم پذیر من سریع شهر را تحویل داده و آن را در اختیار افکار و رویاهای متجاوز قرار می دهد. و من تا صبح غرق در افکار و رویاها در این خیابان ، در آن کوچه. در آن شهر. زیر برج ایفل. کنار کافه آنشانته ، بغل آن دخترک مدل که در شانزلیزه راه می رود و عکاس شرکت گوچی ازش عکس می گیرد راه می روم. میخندم. سلفی می گیرم. با پله های برج میروم رستوران بالای برج ایفل. منوئش را نگاه می کنم. حلال فود ندارد. نان الکوهولیک درینک هم ندارد. یک آّب گازدار می گیرم و از جیبم یک بسته ساقه طلایی در میاورم و همانطور که به منظره ی شهر نگاه می کنم به آن پرنده هایی که آمده اند روی میله های فلزی برج جلوی رویم نشسته اند و دیگران گاهی می روند و بهشان غذایی بیسکویی چیزی می دهند. بخشی از بیسکوییت های خودم را تقسیم می کنم.
ساعت 3 بامداد جمعه 13 اسفند1400. ساعت 30 دقیقه نیمه شب 3 مارس 2022. چه شب های روشنی دارد این پاریس. البتعه شاید هم نه .. در رویاهای من همیشه روز است. چهار دیواری اختیاری. پس زمان و مکان در دستان من است. گویی کنترلی در دست دارم و باهاش روز را شب می کنم. جا به جا می شوم. الان پاریس هستم دو ساعت بعد به مادرید می روم. همین امکاناتش باعث می شود که به سمتش نزدیک نشوم. مگر شب هایی که خوابم نمی برد. شب هایی که نتوانسته ام تمام عوامل بی خوابی را کنترل کنم. دوربینم را از توی کیفش در می آورم و شروع می کنم به عکاسی از بالای برج. از مردمی که در پایین برج دارند با برج عکس می گیرد. از میزهای داخل رستوران. از آنها که به یادگار هم را کنار پنجره می بوسند. تا خاطره انگیز تر شود برایشان آن شب.
دیگر کاری ندارم. به زمین بر می گردم. دلم ضعف می رود. ولی خب هنوز ساعت 4 است. باید کمی به خودم فشار بیاورم. کمی برنامه های امروز و هفته ی آینده ام را مرور می کنم. سررسیدم را بر می دارم و در بعضی روزهای هفته ی آینده چیزی یادداشت میکنم. ولی امروز چه بنویسم؟ الان دیر است. وگرنه چیزهای خوبی به ذهنم می رسد. بگذارمشان برای فردا صبح. البته اگر قطار صبحگاهی نیاید و همه شان را ببرد. که برد. که من تنها همان چیزی که در گوشه ی ذهنم یادداشت کرده بودم را نگاه داشتم و این متن را شروع کردم.
اصلا جزئی نگاری به من نیامده. نه دست پخت خوبی دارم. نه قهوه ی آن چنانی بلدم درست کنم. نه از یک پیاده روی یک جریان ماراتون و جنبش مردمی بسازم. بیشتر توجه کنید همین کلی نگری هایم هم سرشار از جزئی نگری ست. ولی باید چشم برزخی داشته باشید و لایه های حجاب از جلوی چشمتان کنار برود تا درکشان کنید. والا. نمازم را می خوانم و خیالم که راحت می شود دیگر که قرار نیست قضا شود، باز به رختخواب بر میگردم و می گویم الان است که دیگر یکی دو ساعت بتوانم بخوابم. خواب هایی عجیب و غریب می بینم. ولی چیزی یادم نمی ماند. خیلی وقت است که خوابی به یادم نمی ماند. شاید چون سطحی ان. چون عمیق نیستند. چون کیفیتشان 420پی چه بسا پایین تر است. ساعت 7:30 که می شود دیگر خودم را به زور از تخت می کنم. تار و پود روتختی ام مرا سخت در آغوش گرفته اند. بهش وعده می دهم. بلند می شوم. معده ام چنگ شده. مثل بچه های کوچک که وقتی گرسنه می شوند گریه می کنند و آسمان را به زمین می رسانند ، زار می زند و به دست و پایم افتاده . نوازشش می کنم و ازو می خواهم کمی دوام بیاورد تا من این متن را بنویسم، اگر به دادش نرسیدم بعد قیامش را شروع کند و اعضا و احشامم را به خیابان بکشاند.
جمعه ها روز نیمروی من است. ساعت 8:37. تخم مرغ ها صدایم می زنند. و آن ماهیتابه ی نچسب روی گاز. دیشب پدرم روغن کره حیوانی خریده، باید بروم آن را هم باز کنم و یک قاشق سهم ماهی تابه را به او اعطا کنم تا نیمروی مرا تهیه کرده و بهم تسلیم کند. و همانا بازگشت همه به سوی اوست ...
#سید_مهدار_بنی_هاشمی
13اسفند00
#جزئی_نگاری