-این پرنده زیبا در طول عمر خود یک جفت انتخاب میکند و پس از مرگ جفتش، تا پایان عمر خود تنها میماند. پس از خوردن ماهی در برکه، آن را در چینهدان خود نگه داشته و برای فرزندان خود در لانه میآورد تا آنها را در سوز و سرمای زمستان زنده نگه دارد. این پرندگان همچنین سنگدانی دارند که غذا را نرم وخرد میکند...
تلویزیون را کم میکند.
-بابا من مرغ میخوام.
-همین تازگیا مگه مرغ نخوردیم!
-اولا که اون دو هفته پیش بود. دوما من مرغ میخوام نگه دارم بزرگش کنم.
-منظورت جوجس؟
-آره. این مرغ رنگی رنگی کوچولوا.
-اونا جوجهان حمید.
-خب بزرگ میشن مرغ میشن دیگه.
نفس عمیقی کشید و آماده توضیح مفصلی شد:«این جوجه ها بزرگ میشن بعضیاشون مرغ میشن. بعضیاشون خروس میشن. البته جوجه رنگیا همشون خروس میشن.»
-چی شده حمید؟
از آشپزخانه آمد و سفره را باز کرد.
-مامان من مرغ میخوام.
سعیده با تابه غذا آمد و گفت: «مگه همین چن وقت پیش نخوردی؟!»
با حالت کلافگی پاسخ داد: «میخوام بخرم بزرگ کنم.»
آقا رضا با حالت مفتخری گفت: «ما مرغ داریم دیگه. هر روز از سنگدونش غذا میخوریم.»
سعید از آن طرف سریع به سمت سفره حرکت کرد و بلند گفت:«عه! بابا حالمونو به هم زدی!»
-بابا بابا بابا ما مرغ داریم؟! راست میگی؟!
سعیده گفت: «بابا منظورش تنوره.»
-آره بابا جون. تنور مرغ مائه. از تو سنگدونش نون درمیاریم میخوریم.
با حالت ملتمسانه ای گفت:«بابا. خواهش میکنم.»
-باشه کدو گرد و قلمبه من. فردا میریم میخریم.
...
دست آقا رضا را گرفته بود. اما به این ور و آن ور میجهید. گویی اگر آقا رضا دست او را رها میکرد، به سرعت پا به فرار می گذاشت. دست آقا رضا حکم سپر بلای او بود. او هم با وجود سن کمش این را میدانست. آقا رضا خسته و گرسنه بود. آخر از سر کار آمده بود. از صبح نان ورز میداد و در تنور میگذاشت. افکار و آرزوهایی در سر میپروراند:«هزینه تحصیل سعید واقعا زیاد شده. هر دری هم که میزنه کار پیدا نمیشه. جهیزیه سعیده هم که ناقصه. چی میشه ی گنج قارونی چیزی جور شه. خدایا کرمتو شکر! یه عمر سنگ تنور خوردیم چندرغاز در نیوردیم.»
حمید رشته افکارش را پاره کرد: «بابا میشه مرغ خریدیم بریم پارک؟»
-آره کدو. پارکم میریم.
...
جوجه درون جعبه جیک جیکهای بلند جدایی سر میداد و به جعبه نوک میزد. حمید با ملاحظه آن را نگه داشته بود و دیگر این ور و آن ور نمیجهید. از یک طرف هم دست پدرش را گرفته بود.
-بابا جوجه رو میگیری من برم بازی کنم.
-باشه برو. ولی مواظب باش زمین نخوری.
جعبه را از دست او گرفت. حمید مثل مرغی که از قفس فرار می کرد دست پدر را رها کرد و به سمت تاب و سرسره دوید. صدای به هم خوردن سنگ های زیر پایش شور و اشتیاقش را دو چندان میکرد.
آقا رضا جعبه را به آرامی روی نیمکت گذاشت و برگشت تا بنشیند. همین که کمی روی نیمکت آرام گرفت، صدای فریادی شنید. ناگهان چشمانش تار شد. به سمت حمید دوید. حمید نقش زمین شده بود و خون دماغش سنگ های پارک را چون سنگهای تنور سرخ کرده بود.
حمید را تکان میداد و او را صدا میکرد. اما حمید بیهوش بود. فردی از بین جمعیت به سمتی اشاره کرد و گفت: «اونجا بیمارستانه. سریع ببرش.»
حمید را در دستان خود گرفت و به سوی بیمارستان دوید.
...
-نه بیار. .... تو کشو وسطیه... گوشیو بده مامانت. پیدا کردی؟ زود بیار. ... نه هنوز دکترو ندیدم. زود بیاین.
گوشی را قطع کرد. به فکر فرو رفت: «خدایا کرمتو شکر! انقدر از سنگای تنور بد گفتم، بد شدن....»
صدایی صدای افکارش را قطع کرد:«آقای معظمی؟»
از جایش پرید: «بله خودمم؟ آقای دکتر حال پسر من چطوره؟»
-خدا رو شکر چیز خاصی نشده. حالش پایداره. جای نگرانی نیست.
-خدایا شکرت...
-اما تو سی تی اسکنش یه چیزی دیدیم. یه توموره کوچیکه که تو بد جای مغزشه. شانس اوردین که زود اوردین پیداش کردیم. وگرنه بزرگ میشد و دیگه نمیشد کاری براش کرد.
حال آقای معظمی دگرگون شد و دوباره روی صندلی نشست: «یا ابالفضل. حالا چه خاکی تو سرمون بکنیم؟» رنگ و رویش سفید شد.
-عملش عمل پیچیده ایه. تو ایران انجام نمیشه. اما نگران نباش. خوب جایی اومدی. تا الان چند بار کیس این موردی رو فرستادیم خارج عمل بشه.
-یعنی زنده میمونه؟ صدایش را پایینتر آورد: «آخه هزینشو نداریم.»
-دکتر شرافتی از همکارای خوب ما تو آلمان این عمل رو انجام میدن. مشخصه زنده میمونه. در عرض دو هفته خوب میشه. نگران هزینشم نباش. من و دکتر شرافتی همه هزینه مریض های مثل مورد شما رو می پردازیم. الانم برو پیش پسرت، الاناس که به هوش بیاد.
...
-سلام کدو. خوبی پسرم؟
-بابا... کجاییم؟
-تو بیمارستانیم بابا جان.
-بابا... بابا تقصیر من نبود.... . پسره هلم داد خوردم زمین... . تقصیر من نبود.
-قربونت بشم. اشکال نداره پسرم. اشکال نداره.
-بابا مرغم کو؟
آقا رضا به خود آمد: «الان میرم میارمش پسرم. الان میرم.»
سریع به سمت پارک رفت. چندی گشت تا نیمکت را پیدا کند. جعبه را برداشت. اما خالی بود. زیر جعبه، کنار نیمکت و اطراف را گشت. اما جوجه را نیافت. چند دقیقه روی نیمکت نشست. سپس بلند شد. جعبه را روی نیمکت گذاشت و به سمت بیمارستان بازگشت. قبل از خروج از پارک، صدایی از بین بوته ها شنید. نزدیک بوته رفت. جوجه قرمز کز کرده بود و میلرزید. تا او را دید از بوته ها بیرون آمد. آقا رضا جوجه را برداشت. نیمکتی پیدا کرد. روی آن نشست و جوجه در دستانش، شروع به گریه کرد. ...
مرغ نانوا بخشنده بود.
پایان.
پ.ن: چند سال پیش، خونه حاج ننه بودیم که با خواهرم یه مسابقهای گذاشتیم. قرار بر این شد که هر کدوم سه تا کلمه بگیم و اون یکی با اون سه تا کلمه یه داستان بنویسه. هر کی میتونست داستان قشنگتری بنویسه، برنده بود. اون کلماتی که من به خواهرم دادم، اینا بودن: «کفاشی، کارخانه، مشمئزکننده» اما اون سه تا کلمهای که خواهرم به من گفت، اینا بودن: «نانوا، سنگدان، قارون» و نتیجش شد این داستانی که میبینید. اگه تا اینجا خوندین، لطف کنین نظرتون رو هم بهم بگین. دو تا داستان دیگه هم قبلا اینجا منتشر کردم. اگه دوست داشتین اونارم بخونین.❤️