م.ناصر
م.ناصر
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

پاییز هزار رنگ

تا باشد از این مناظر برای همه:)
تا باشد از این مناظر برای همه:)

در تاکسی بودم و به سمت خانه حرکت می کردم. تو حال و هوای خودم بودم،یکهو با بوق راننده به خودم آمدم. اطراف خیابان را نگاه کردم. واقعا پاییز پادشاه فصل هاست. انبوه برگ های درختان کنار خیابان روی زمین بود. موجی از رنگ های زرد و نارنجی و قهوه ای. به یاد پادکستی افتادم که می گفت:« پاییز یهو میاد؛ تو یه شب، مثل بقیه فصل ها. جمشید رفیقم همیشه تو پاییز خوشحاله. بایدم باشه. آخه آبانیه. پرسیدم ازش:« جمشید چرا پاییز دلگیره؟ چرا همه پاییز میرن؟ چرا کسی نمیاد آسایشگاه؟» گفت:«زبونتو گاز بگیر دیوونه. نگا نارنجی ها رو. نیگا نارنگی ها رو. خرمالو رو ببین. به زبان حال با آدم صحبت میکنه...»» راست می گفت.

خانه ما در روستاست. طبعاً باغ هم دارد. وقتی ازکنار باغ پرتقال رد می شدم، عجیب درختانش زیبا بود. هر میوه اش مثل خورشیدی وسط کیهان سبز رنگ می درخشید. خش خش برگ های پاییزی که به نظرم اصلا آزار دهنده نیست. اتفاقا گوش را هم می نوازد. امان از گنجشکانی که میان شاخه تیغی های انار لانه دارند و برای جوجه هایش قصه و لالایی می خوانند. وقتی انار سرخ را نصف می کنی، صدای قرچ و قروچش آب دهانت را جاری می کند. آب انار دستانت را نوچ کرده و دلت می خواهد که تک تک انگشتانت را لیس بزنی در حالی که تلخی بعدش را از یاد برده ای.

پاییز وقتی باد وزد، برگ باران می شویم، باران که می بارد، عاشق می شویم، برف هم اگر بیاید مگر جز مهمان نوازی بلدیم؟ واقعا پاییز پادشاه فصل هاست.

پاییزانشاترم اولداستان کوتاهعشق
داستان نویس✒
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید