محمد مهدی نادری
محمد مهدی نادری
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

در فضیلت نگاه!

این بار طوری لباس پوشیده بود که کسی نگاهش نکند٬ لااقل خودش اینطور فکر می کرد! یک گوشه پیاده رو را گرفته بود و مستقیم می رفت و هر کسی که از روبرو می آمد زیر زیرکی مراقبش بود که آیا نگاهش می کند یا نه؟ گاهی اوقات مراقبت هم لازم نبود٬ راحت سنگینی نگاه دیگران را حس می کرد و پرش عضلات سر و صورت و دستهایش شروع می شد.

در فضیلت نگاه!
در فضیلت نگاه!


گلفروش سر کوچه داشت گلدانهایش را مرتب می کرد. او که از کنارش رد شد حس کرد گلدانها را رها کرده و از پشت به او زل زده است. لازم نبود برگردد چون تیکهایش شروع شده بود!

از وسط ماشینهای توقف کرده در خیابان رد شد و دید که یک راننده تاکسی کاملا واضح به او زل زده است و کنجکاوانه نگاهش می کند. حتی پلیس آن سر چهار راه که سوت را بین دندانهایش می فشرد٬ او را با چشمانش تعقیب می کرد.

وارد آپارتمان شد و مقابل آسانسور ایستاد. از توی استیل مات و ماسیده آسانسور دو تا چشم به او زل زده بودند و بی حال نگاهش می کردند... چشمانش را دزدید. در آسانسور باز شد. دو نفری که به طبقه بالا می رفتند از توی آینه مراقبش بودند٬ شکی نداشت چون تیکهایش دوباره شروع شده بود. در آسانسور باز شد و یک خانم مسن عینکی در چارچوب ظاهر شد در حالی که از همان اول به او خیره شده بود و تا آخر هم ول کنش نبود.

از آسانسور پیاده شد و با دستی لرزان کلید واحد را توی دسته کلید جورید. پیدایش کرد و وارد خانه شد و خودش را روی تخت انداخت. چشمهایش را بست و در دریایی از سیاهی و سرخی فرو رفت. دو تا چشم سیاه از اعماق به او زل زده بودند و رهایش نمی کردند.

روانشناسیتوهمداستانک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید