ویرگول
ورودثبت نام
[مهدیس]
[مهدیس]
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

کلاه لبه دار

پیرمرد دیروز مُرد.

عادت داشت هرروز صبح کنار پنجره بایستد،دستی به سر و رویش بکشد،گل‌‌ها را آب بدهد، کلاهی لبه دار بگذارد و بعد بی هدف در کوچه‌ها قدم بزند. ولی آن روز،مرگ بی‌خبر سر زد و او نتوانست مرحله آخر روتینش را کامل کند.چند قدمی از خانه دور نشده بود که قلبش ایستاد و تمام کرد.وسط کوچه،با کلاهی لبه دار بر سرش.

پیرمرد،قبل از مرگ حساب همه کارها را کرده بود.اموالش را بین بچه‌ها تقسیم کرد و برای مراسم ختم پولی داد تا بعد از مرگش بحثی باقی نماند و «همه چیز با حضور او تمام شود.» به لطف این دورنگری،ارث با برابری به بچه‌ها رسید.قرار شد خانه‌اش را که قدیمی و کلنگی بود بازسازی کنند و بعد بفروشند.وسایل خانه که اکثر آن‌ها متعلق به مادر بود،با نسبت بیشتری به دخترش رسید.وسایل پدر هم به پسرها و بخش کمی از آن به دختر رسید.از تمام باقیمانده‌های پدر یک چیز مانده بود: کلاهی لبه دار.

تکلیف این کلاه که تا پیش از این موضوعیت نیافته بود،معلوم نبود.هرکس بهانه‌ای می‌آورد تا حق بیشتری برای خودش قائل شود.پسر اول،انتظار داشت که برادرش به احترام او کنار بکشد و پسر کوچکتر معتقد بود که چون نسبت به برادرش وقت بیشتری را با پدر گذرانده،پس کلاه حق اوست.دختر هم از قبل خودش را حذف کرده بود.

هیچ کدام کوتاه نمی‌آمدند و هرکس بر دفاعیاتش اصرار می‌کرد تا اینکه دختر پیشنهاد داد که کلاه را نوبتی کنند؛هر سال دست یکی‌شان.این پیشنهاد، ناگهان کلاه را بی اهمیت کرد.یک آن همه چیز مسخره به نظر رسید.مگر آن کلاه لبه دار چه چیزی داشت که اینقدر مهم شده بود؟

پُل استر در جُستاری می‌نویسد:« وسایل زمانی معنا دارند که استفاده شوند.» پدر مُرده بود و کلاهش مانده بود. کلاهی بی‌جان که در خدمت پدر،معنا پیدا کرده بود.حالا که آن حیات پایان یافته،پس باید این کلاه هم از معنا تهی شده باشد.پدر کلاه را خیلی دوست داشت و آن را در اولین سفر دونفره با مادرشان گرفته بود. کم پیش می‌آمد که سرش بی کلاه بماند؛غیر از وقتی که خواب بود یا مثلاً وقتی توت های چیده شده را در کلاهش می‌ریخت.یا وقتی با کلاهش بچه‌ها را سرگرم می‌کرد.یا یک بار که به کمک همین کلاه لبه دار، گربه‌ای را از پشت بام نجات داد.پدر حاضر بود و «وجودش به کلاه حضوری معنادار داده بود.»

این چیزها که در حالت معمول از دید بچه‌ها دور مانده بود،ناگهان آشکار شده و غمگین‌شان می‌کرد.کلاهی که به خودی خود معنایی نداشت،حالا پر از حرف بود و بر حضور پیرمرد دلالت می‌کرد.«روحی عینی در نبود کالبد پدر.» کلاه لبه دار مهم شده بود چون پسرها با این کلاه،پدرشان را بازیافته بودند،یا بنای یادبود او را. و حالا هر کس می‌خواست تا این بنا را مال خود کند. پیرمرد حساب هر چیز را کرده بود،جز کلاه لبه دار را .



پی نوشت:

عبارت بنای یادبود الهام گرفته از جناب اخوت عزیز می باشد در کتاب نقش هایی به یاد.

پدرخاطراتیادبودداستان
همه هیچ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید