ساعت ها پشت میز نشسته بود.عینک ته استکانی گرد بزرگی داشت.هر سه ماه میرفت و کلی پول بابت یک عینک جدید میداد. دوست داشت عینک های برند داشته باشه.کلکسیونی از عینک داشت.عینک هایی با فریم هایی بزرگ و رنگ های متنوع. یک خونه نود متری داشت.یک اتاق خواب،یک آسپزخانه کوچک و سرویس بهداشتی و پذیرایی. هروقت کسی بهش سر میزد چند جمله رو اختصاص میداد به نصحیت کردنش.بهش میگفتند خب خونه بزرگتر بخر. خب برای خودت تلویزیون بخر. خب برای خودت فلان چیز رو بخر.برای او عادت شده بود. اوایل خیلی میرنجید. اما کم کم،کمتر میرنجید. البته که دیگه مهمان زیادی هم نداشت. شاید ماهی یبکار دو سه نفر بهش سر میزدند. قید رابطه ها رو زده بود.خانواده اش هم یک شهر دیگه بودند،ضمنا دیگه اونقدر پدر و مادرش پیر شده بودند که نمیتونستند بهش سر بزنند. اون هم سالی دو بار؛یکبار اول بهار یکبار هم اول پائیز بهشون سر میزد.
خونه نود متری اما نوساختی بود.مهندسی خوبی داشت. اگه خورشید تو آسمون بود،حتما نور زیادی وارد خونه میشد. خونه طبقه هشتم بود.تنها موردی که ازش ناراضی بود،نداشتن بالکن بود.دوست داشت یه بالکن میداشت که شب ها میرفت و یک ساعتی رو اونجا سپری میکرد. یکبار سر یکی از کلاس ها، یکی از شاگردها بهش گفته بود استاد شما چرا تو شهر موندید؟ چرا نمیرید روستا یا یه منطقه خوش آب و هوا؟ گفته بود که عاشق تحرک هست.همین!
یه میز غذا خوری داشت؛چهار نفره. یک دوربین و پایه دوربین هم گوشه اتاق بودند.سمت دیگه اتاق یه کتابخونه عظیم الجثه زشت بود که هنوز کامل نشده بود.چوبی بود و رنگش رفته بود. از دور خاک روی کتابخونه مشخص بود ولی کتاب هایی که داخلش بودند برق میزدند،مشخص بود تمیز بودند .
یه مبل یک نفره هم داشت.درست روبروی پنجره.تمام قسمت های خونه گل بود.انواع اقسام گل های رونده و آپارتمانی رو داشت.
اما بهترین جای کل خونه رو اختصاص داده بود به میز! یک میز اداری خیلی بزرگ.میز خیلی بزرگی داشت.روی میزش دو تا لپتاپ بود. هروقت تماس تصویری میگرفت پشت میز بود. هروقت هم زنگ میزدی پشت میز بود. یکباری که صحبت میکرد میگفت روزی پونزده ساعت پشت میز نشسته هست.
کافی بود آدم مناسب رو گیر بیاره. خیلی پر حرف میشد.تمام ملاحظات رو کنار میزاشت.رک و پوست کنده حرف میزد.
آخرش هم یه روز همونجا پشت میز مرد.آدم های زیادی برای تشییع جنازه اومده بودند.هیچکس نمیدونست اون مسلمون بود یا نه. یه سری از دنبال کنندگانش تو فضای مجازی میگفتند آتئیست بود. دوستان نزدیکش میگفتند شیعه بود. اختلاف نظر ها زیاد بود سرش. هرکس یه چیزی میگفت. روز ی که دفنش کردند هرکس یه چیز درموردش میگفت. هرکس از ظن خودش اون رو قضاوت میکرد.
یکی از دوستاش اومد یه سری از کتاب ها رو برد و به دانشگاه اهدا کرد.لپ تاپ و میز ها رو هم فروخت و با اونها براش مراسم یادبود گرفتند.یکم بعد شهرداری اومد و بقیه وسایل خونه رو تو یه سری کارتن ریختند و بردند. وبسایتش بسته شد و تو فضای مجازی هم دیگه خبری ازش نبود. البته اگه اسمش رو سرچ میکردید هنوز یه سری مطلب میومد ولی اونقدر نبود.
بنظر میومد که اصلا وجود نداشت ! یه جمله بود که بالای وبسایتش نوشته بود:
همه میمیرند،همه از یاد میروند؛فقط بعضی زودتر فراموش میشوند.