برای دیدن او وارد کتابخانه شد. کتابخانه خالی از آدم بود. یک دختر با صورتی استخوانی و نحیف، پشت میز ورودی کتابخانه نشسته بود. عینکی قهوه ای با شیشه ای گرد بر چشم داشت . مقنعه بلند مشکی، مانتوی مشکی، شلواری مشکی و کتونی مشکی ساده ای به او ظاهر خسته و درمانده ای میداد. سعید فقط میخواست این منظره را تماشا بکند. خیلی سریع سلامی کرد، دخترک از جایش به احترام بلند شد و خوش آمد گفت. سعید شبیه فراری ها به سرعت از جلوی دخترک عبور کرد و حتی منتظر پاسخ نماند. به سرعت به سمت قفسه های کتاب رفت. لابلای قفسه ها میچرخید تا موقعیتی پیدا کند که مناسب باشد چرا که در پی تماشای کار کردن دخترک بود.
روی میز دخترک یک مانیتور بزرگ بود و بنظر می آمد کد کتاب ها را در آن وارد میکند. آن سمت میز هم یک بلندگو بود و از آن موسیقی ملایمی پخش میشد که بنظر می آمد نیوایج(نوعی سبک موسیقی بی کلام) باشد.
سعید در ضلع افقی کتابخانه مستفر شد. یکی از کتاب ها را برداشت و از حفره بوجود آمده به دخترک خیره شد. سعید خیلی پسر ساده و دوست داشتنی ای بود. اما هیچوقت به اندازه کافی به جزییاتی که باید توجه میکرد، توجه نمیکرد. درست در پشت سر سعید، دوربین مدار بسته ای بود و دخترک هم در حال تماشای سعید بود. اینجاست که شاعر میگوید: کز تماشای تو خلقی در تماشای منند . قطعا ابیات و مصراع های بهتری برای شرایطی مانند این سراغ داریم. سعید برای تماشای دخترک آمده بود و ظاهرا دخترک هم نظاره گر تماشاگر خویش بود. تفاوت این دو آن بود که سعید از تماشای دخترک برای خودش داستان ها میگفت و لذت میبرد و دخترک از اینکه کسی اینچنین نظاره گر اوست، لذت میبرد. چه کسی میتواند آن ها را مذمت کند؟
همیشه برایم سوال است چرا هرگز نه سعید و نه دخترک به همدیگر ابراز علاقه نمیکردند. هیچکس نمیداند. چون بعد از شروع دانشگاه، دخترک دیگر در کتابخانه کار نمیکرد و سعید هم هرگز به کتابخانه نرفت.