ساعت پنج صبح، لپتاپ را بستم، برق ها را خاموش کردم، پنجره ها را بستم، میزم را مرتب کردم، در اتاق را قفل و راهی خانه شدم.
خانه ، لباس خواب پوشیدم، ده صبح بیدار شدم.
برادرم را به مطب پزشک بردیم، تا ساعت دو زمان برد، مطب شلوغ بود و جای برای نشستن نبود، صبحانه نخورده بودم؛ حتی قهوه.
سه ساعتی در سالن بیرون مطب، قدم می زدم، در یک فضای مدور، خاطرم هست خواب از یک طرف کلافه ام کرده بود و کارهای عقب افتاده روز از طرف دیگر.
خانه، به شدت خسته بودم، کمی سرم درد می کرد، به سرعت چیزی خوردم و آماده کلاسم شدم.
بعد از کلاس رفیقم-حمید- آمد، باهم قهوه نوشیدیم، قهوه خوبی بود، آرامش در لحظه، یک بازه کوتاه هیجان و بعد تمرکز مطلق.
مشغول گپ زدن شدیم، ساعت به هفت رسید، گذر سریع زمان ، در رابطه با کتاب هایی که می خوانیم صحبت کردیم؛ مثل همیشه تبادل اطلاعات و باز شدن گروهی از گره ها.
دو روز اخیر هوا به شدت سرد شده، معمولا در اواخر دی ماه هوا به این درجه از سرما می رسید.
طبق معمول به سمت نانوایی رفتم، البته معمولا دو ساعت زودتر می رفتم ولی امروز این ساعت رفتم. طبق معمول صف بود و شلوغ و من هم که علاقه خاصی به صف نانوایی دارم، دیدن آدم ها که عجولانه در پی حرکت هستند، به همه چیز گیر می دهند و لحظه ای نمی توانند زیبایی اطرافشان را مشاهده کنند که البته من چندان هم آن ها را زیر سوال نمی برم چون زندگی از چیزی که من می بینیم و می دانم پیچیده تر، سخت تر و غیرقابل پیش بینی تر است.
ساعت نه و سی و هشت دقیقه، حال خواندن کتاب نداشتم، حال خواندن درس هایم را هم نداشتم، نه حال دیدن فیلم آموزشی و نه حال خواندن زبان؛ لپتاپ را باز کردم، قطعه های فولک و کانتری را پخش کردم. تیشرت مشکی بوستون و جین آبی نفتی؛ همان همیشگی!
پنجره روبرویم باز است، یک درخت پرتقال بزرگ که من فقط پرتقال هایش را از دور می بینم.
هوای سردی در اتاق جریان دارد. می روم سراغ خواندن بلاگ ها، سری به سایت شاهین کلانتری می اندازم و چند بلاگ از او می خوانم، در زمان و مکان می مانم؛ غرق در کلمات و سرما و نور لامپ بالای سرم که میزم را کامل روشن می کند و صدای آرام خواننده ای که به گوش هایم می رسد و داستان هایی که در ذهنم از آینده جریان پیدا می کند.
لمس آرنجم به میز که از جریان هوای سرد، سرد شده و چشمان خسته و خمار و پف کرده ام که تمنای خاموشی می کنند؛ حالتی که برایم تکراری شده، بین هوشیاری و بی هوشی .
ظرفیت ذهنم برای نگهداری و توجه به محرک ها، چند لحظه بیشتر نیست، هر محرکی را لحظه ای بررسی می کند سپس، سریعا آن را از خودآگاهم خارج می کند و من از این لحظات به شدت لذت می برم. از این حس درد شاید بی ضرر لذت می برم. درد بی ضرر هم مگر داریم؟
خواهرم کمی بعد به من سری می زند و پنکیک گرمی برایم می آورد، سه پنکیک البته؛ گرم و چرب و نرم و شیرین.
دستانم چرب می شود، گرمای آن به هسته درونی بدنم نفوذ کرده، عشق را بدین شکل درک می کنم.
به گل های اطرافم می نگرم، اینکه این سرما برای آن ها زیان نداشته باشد.
به کیبورد خیره می شوم، اینکه من هم بلاگی بنویسم یا خیر؟ اگر شروع به نوشتن کنم، می توانم تا انتها بنویسم یا نه؟ باید دید به پایان می رسد یا نه، البته دستانم نباید چرب باشند و الا کیبوردم چرب می شود.
ماهد توسلی
... شب، زمان ادغام ماست. بعضی در شب نیاز به گوش دادن به دیگری دارند، بعضی به گفتن برای دیگری، بعضی هم به شنیدن خود!
فربد طیبی