۳۹- فلسفه تنهائی
آنگاه که دیگر نه انديشه و باوری باقی مانده است و نه احساس و عاطفه و تعلق و نفرتی و نه هیچ تعهدی. و در بیرون هم نه هیج مالکیت مادی یا عاطفی داشته باشی و نه دوست و دشمنی، جز تن باقی نمی ماند که بی هیچ انگیزه ای جان می کند. اینست تنهائی به معنای واقعی کلمه.
بدون تردید بسیار بسیار اندکند که در طول تاریخ به چنين وضعیتی رسیده اند. چنین وضعی در درجات متفاوت فقط می تواند محصول خودشناسی عملی انسان باشد که در مسیر حق جوئی تمام انرژی زندگانی اش را به قمار معرفت گرفته است. این همان وضعیت یگانگی بود و نبود در انسان است.
انسانی که نه فشاری از بیرون میپذیرد و بر او وارد می شود و نه او بر جهان بیرون فشاری وارد می کند. این یک وضعیت کاملا استثنائي تا سر حد محال است و فقط یک وضعیت بشری و اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی نیست بلکه وضعیتی جهانی و کیهانی است. حتى ذرات هوا و کرات هم بر او اثری ندارند. او در واقع در فراسوی کل جهان قرار گرفته است و در موقعیت خدائي.
او هیچ و پوچ نیست و در عین حال همسانی بود و نبود او در جهان از چشم دیگران چنين معنائی را تداعی میکند. ولی با اینحال همگان او را چیزی دگر و غیر از خودشان می یابند و خدائیت اور را بطرزی حیرت آور در دل خود اذعان دارند. اینست تنهائی!
در فرهنگ عاميانه و حتی در فرهنگ شاعرانه و ادبیات عرفانی، تنهائی به وضعی گفته می شود که کسی عزیزی را از دست داده باشد و خاصه عزیز ترین کس خود را که معمولا همسر و یا فرزند و یا والدین میباشند. این نیز چندان بی ربط و بی معنا هم نیست ولی در چنین وضعیتی به تازگی فردی می تواند اندک اندیشه و احساس از وضعیتی که ذکرش رفت را در خود پیش بینی نماید و لذا بسرعت از آن بگریزد ولی در این گریز جبرأ بسوی همان وضعی می رود که تنهائی به معنای واقعی و کامل کلمه است ولی هرگز در این جهان به قلمرو واقعی آن وارد نمی شود الا اینکه اهل معرفت نفس و تزكيه و حق پرستی و خداشناسی باشد.
تنهائی دو کانون دارد: ذهن و دل . و تنهائی نیز قلمروئی متشکل از درجات است که حداقل آن مستلزم مردن ایده خدا در ذهن باشد و مردن یک محبوب زمینی در دل. و این سرآغاز رخنه و رسوخ نیستی در انسان است که آسمان را بر سرش می شکند و زمین را زیر پاهایش خالی می سازد.
در تاریخ مکتوب جهان مدرن اسوه چنین انسانی نیچه است که بنظر ما می توان کسانی چون کافکا و وان گوگ و جک لندن و صادق هدایت و تارکوفسکی را هم کمابیش در همین رده قرار داد.
در کالبد بشری دو کانون درک و دریافت هستی قرار دارد که ذهن و دل اوست. ذهن او قلمرو هستی بیجان است و دل هم قلمرو هستی جان. مرگ خدا در ذهن موجب رخنه در عقل و منطق و نظم و اراده میشود ولی مرگ محبوبی در دل موجب رخنه در جان می گردد: رخنه در هستی و رخنه در حيات!
حيات همان هستی جاندار است یعنی هستی ای که دارای عادت و تعلق و عشق و رابطه است. رخنه در دل موجب انفکاک است و سرآغاز تن شده گی در جهان است ولی رخنه در ذهن که همان مرگ خداست موجب احساس انهدام در مادیت و موجودیت محض فردی است و بودن محض را در خطر قرار می دهد و این همانا قلمرو خودکشی به معنای تن کشی و انهدام تن خود در جهان است. و این ...
از کتاب فلسفه جهانی دین ص 203
مولف: استاد علی اکبر خانجانی
https://t.me/khanjanyaudiobooks2/587