محمود اسپندار
محمود اسپندار
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

دیوارِ تنهایی

دیوارِ تنهایی
دیوارِ تنهایی

+"به نظرت بیرون چه خبره انقدر صدا میاد؟"

-"من نمی تونم حرف بزنم، من دیوارم!"

+"ولی همین الآن هم داری جوابم رو میدی!"

-"نمی دونم که چه خبره. خودت پاشو ببین."

دست راستش را از زیر پتو بیرون آورد و بین موهای سرش فرو کرد. کف سرش را خاراند.

شوره های سرش روی بالشت، کنار شوره های قبلی ریخت. انگشتانش چرب تر از دیروز از سمت موهای مشکی اش به روی سینه اش برگشت.

به پهلوی راستش چرخید، کمی سر سینه و گردنش را به سمت پایین خم کرد تا محتویات یخچال پنج فوتی که در اتاقش، کنار میز قرار داشت را ببیند.

چشمانش مات و مبهوت شد. انگار که خشکش زده باشد.

تنها یک عدد دانه ی انگور داخل یخچال باقی مانده بود.

دیگر هیچ چیزی برای خوردن نداشت و این موضوع به شدت باعث نگرانی او می شد.

دوباره به حالت قبل خود، بر پشت روی تخت خوابید. چشمانش را متعجب به دیوار روبرو دوخت و گفت:" حالا چی کار کنم؟ چیزی ندارم بخورم!"

-" من نمی تونم حرف بزنم، من دیوارم!"

+" ولی همین الآن هم داری باهام حرف میزنی!"

-" باید بری بیرون و خرید کنی."

+" دو روز دیگه می شه دو ماه که به جز برای خالی کردن مثانه ام از تختم بیرون نرفتم! اونوقت میگی برم بیرون خرید کنم؟ "

-" خب از گشنگی بمیر! "

+" من بمیرم تو تنها می مونی! "

-" ما دیوارا یه خوبی داریم که شما آدما ندارید. ما هیچ وقت تنها نمی مونیم. "

+" جنازم انقدر می مونه اینجا تا بگنده. از بوش خفه میشی. "

-" من حس بویایی ندارم. من دیوارم! "

+" فقط می تونی حرف بزنی پس. "

-" من نمی تونم حرف بزنم، من دیوارم! "

+" دیوونه شدی! جوابم رو میدی. بعد میگی نمی تونی حرف بزنی؟! "

-" کاش من دیوونه بودم! "

سرش را به سمت چپ چرخاند و ساعت بالای کشوهای آهنی اتاقش را که درست سمت چپ پنجره بود نگاه کرد.

عقربه های ساعت دو ربع کم را نشان می دادند.

پنجاه و هشت روز بود که هر بار سرش را به سمت چپ می چرخاند تا ساعت بالای کشوهای آهنی اتاقش را که درست در سمت چپ پنجره بود نگاه کند، عقربه های ساعت دو ربع کم را نشان می دادند.

کلافه شده بود. پتو را از روی خودش کنار زد. به سختی بلند شد و روی پاهایش ایستاد. چند قدم اول را تلو تلو می خورد.

به دیوار روبروی تختش نزذیک شد. با ابروهایی در هم کشیده و چهره ای جدی، صدایش را در گلویش انداخت و تقریبا فریاد زد:" تو نمی تونی بری خرید کنی؟"

-" من دیوارم!"

+" رویش را به سمت تخت برگرداند، چند قدم برداشت و گفت:" اوه! راست میگی تو حتی نمی تونی حرف بزنی! "

-" ولی همین الآن هم دارم جوابت رو میدم! "

رویش را دوباره به سمت دیوار برگرداند و با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت:" کاش می تونستی راه بری و خودت رو به یه روانپزشک نشون بدی."

صدایش را کمی پایین آورد و ادامه داد:" اونوقت سر راهت یه خرده خریدم می کردی! "

رویش را به سمت پنجره برگرداند و به سمت آن شروع به حرکت کرد.

صدای خش خشِ کشیده شدن دمپایی هایش روی موزائیک های اتاق سکوت را به هم زده بود.

با دست لرزانش چهارپایه کوچکی که روی زمین افتاده بود را صاف کرد و کناری گذاشت.

پرده ی پنجره که یک طرف آن از چوب پرده کنده شده بود را با دست چپش کنار نگه داشت و با دست راستش پنجره را باز کزد.

-"پنجره رو ببند. سرده!"

+" تو دیواری!"

-" یعنی دیواری که می تونه باهات حرف بزنه، نمی تونه سردش بشه؟"

نگاهی به مردمی که در خیابان بودند انداخت، رو به دیوار کرد و سری تکان داد و پنجره را بست.

+" بعد پنجاه و هشت روز می خواستم یه هوایی بخورم. تو نذاشتی."

به سمت تختش برگشت. لبه ی تخت نشست. پاهای بی جانش را از دمپایی هایش که یک لنگه اش به قدری پاره بود که با وزیدن یک نسیم دیگر قابل استفاده نبود، خارج کرد.

پای راستش را روی تخت گذاشت و شروع به کندن لخته های خون خشک شده ی روی ساقش کرد.

دوباره خون از زخمش جاری شد.

به پشت روی تخت دراز کشید.

دستانش که جای زخم روی مچ هایش به وضوح دیده می شد، کنار بدنش دراز کرد.

با انگشتانش روی میله های آهنی کنار تختش ضرب گرفته بود و نُت های آهنگ محبوبش را شبیه سازی می کرد.

میانه های آهنگ یکی از انگشتانش به جسمی جز آهن برخورد کرد.

سراسیمه سرش را بلند کرد. نگاهی به کناره ی تختش انداخت.

+" این طنابا چی میگن کنار تخت من؟ کی بستشون؟ کی پارشون کرده؟"

-" من نمی تونم حرف بزنم. من دیوارم!"

دیگر از این جواب خسته شده بود. لیوان فلزی اش که کنار تخت، روی میز بود را بلند کرد و محکم به سمت دیوار پرتاب کرد.

با فریادی بلند گفت:" خودت خسته نشدی از این جواب تکراری و بی خودت؟! فقط بگو جریان این طنابا چیه؟ "

-" این طنابا رو روز اولی که اومدی اینجا بستن به دستت."
+" چرا؟"

-" من شنیدم که پرستارا می گفتن که شب قبلش زنت رو با چاقو کشتی! می گفتن خطرناکی! با اینکه دست و پاهات بسته بود، ولی بازم دنبال اتاق خالی بودن که اونی که تخت بغلت بود رو ببرن یه اتاق دیگه! "

+" من زن نداشتم. هم اتاقی هم نداشتم. اینجا هم اتاق منه."

-" باشه."

+" حتما می خوای بگی اون طناب که از سقف کنار پنجره آویزونه هم منو باهاش بسته بودن؟! "

-" نه! "

+" پس چرا اونجاست؟ "

-" اتاق خالی برای هم اتاقیت پیدا نکردن!

اون هم فکر می کرد اگه دستاتو باز کنه، خطری براش نداری! "
پایان.

اگه دوست داشتید می تونید از اینجا نسخه صوتی این داستان کوتاه رو از پادکست رادیم مَتَل بشنوید.

داستانداستانکنویسندگیداستان کوتاه
نویسنده، عکاس، پادکستر، مهندس آی تی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید