محمود اسپندار
محمود اسپندار
خواندن ۲۱ دقیقه·۲ سال پیش

کبودی

داستان کوتاه کبودی به قلم علی مریمی (جلال)


زنگ در خورد. آیفون تصویری با کلاسمان را که عکس‌ هم می‌گیرد و عکس‌ها را هم ذخیره می‌کند، برداشتم.

- الو؟!(مگه تلفنه که میگی الو خاک توسرت!)

- الو سلام

-(مگه تلفنه که میگی الو اخه اسکل!) بفرمایید؟

- برای نوشتن کنتور برق اومدم.

_ خقرررررررررر(صدای باز شدن در)

با پیژامه گشادی که سر زانوی آن بر اثر عشق بازی با زمین پاره شده، هول هولکی رفتم بیرون. یک روز خانه را خالی می‌کنند، ببین مردم می‌گذارند دو دقیقه مشغول پذیرایی از خودمان و نهایت استفاده از خانه خالی را ببریم یا نه! اَه!

چهره مامور اداره برق را که دیدم گرخیدم. سیبیل‌هایش تفنگ دولولی بود که زهره من را می‌ریزاند. آدامسش را به شیوه نامناسبی در دهان می‌چرخاند(ملچ و ملوچ کنان، اینجوری ملچ ملوچ ملچ ملوچ) گردن زرافه‌مانندم را از دیوار بالا کشیدم و اوضاع را چک کردم که مبادا در این شرایط هی فلک تا کی کلکِ روزگار، به من و خانه‌مان دستبرد بزنند! من بیشتر نگران خانه‌ بودم تا خودم چون قطعا بعد از برگشت والدین گرامی، باید کلیه‌هایی که دزدها از شکم نحیفم در نیاورده‌اند در بیاورم و دو دستی تقدیم پدر کنم تا خودش من را به عنوان گاوشیرده در دیوار نگذاشته است. دستگاهی کوچک و استوانه‌ای شکل در دستش بود و آن را شق کوباند روی کنتور برق. من هم از دور محو تماشای سیبیل‌هایش شدم.

- همسایه بغلی خونهن؟ سگ ندارن؟

- چرا یهو سگ؟

- آخه الان از تو کوچه اومدم، یه سگ سیاه پارس کرد، یقین کردم پشت سرمه. نگو از پشت دروازه انقدر نزدیک حسش کردم.

- اون خیلی درنده‌س. شانس اوردی بیرون نبوده وگرنه قطعا از گوشتت تغذیه می‌کرده برای توله‌هاش!(زرس به یقین او هم تو را شناخته، مامور اداره برق‌نما!)

- آره قلبم اومد تو دهنم. این پدر فلان فلان شده‌ها نمی‌دونم برای چی سگ نگه می‌دارن تو خونه آخه اونم خطرناک

- اون پدر فلان فلان شده عمومه.

- البته که سگ حیوان نجیبیه و صاحبانش نجیب‌تر اینو سهراب میگه.

- تو تا دیروز از سگ بدت می‌آمد الان که برات مشکل پیش آمده طرفدار حقوق حیوانات شدی؟ مشکل برات پیش آمده کسگم(این توی ذهنم چرخید)

- آره واقعا خیلی نجیبه مثل شما.

دلم برایش سوخت. آب شد رفت توی زمین. درست مثل شترمرغی که گونی سرش کرده باشند. دستگاه خوانداری کنتور برقش را با خرپ دیگری جدا کرد و برد. در این حین تلفن همراه هوشمند مالشی‌اش زنگ خورد. سرش را که پایین انداخت جواب بدهد، یقه پیراهنش خود را عقب داد و کبودی‌ای بسیار مختلف الاضلاعی خود را نشان داد‌. تلفن همراه هوشمند مالشی‌اش قطع شد.

- ببخشید کنار گردنتون چیزی شده؟

- کجا دقیقا؟

- پایین شاهرگ گردنتون؟

- آها اونو میگی؟ زنبور زده!

- به نظرم زنبورش وحشی بوده حتما به دکتر نشون بدین(اره جان عمه محترمت! توی زمستون و زنبور)(خدایا یه زنبورم به ما بده، خونه خالیه!)

سرخ شد و جواب: اره باید نشون بدم.

داشت هیکل متوسط خیاری و سیبیل دولولش را بیرون می‌برد که ناگهان صدای ترمز ماشینی گوشم را پر کرد. دو نفر گولاخ از دروازه آبی رنگ ما خودشان را پرت کردند تو. و آنچه شد که نباید می‌شد! در این موقعیت بسیار هراس‌انگیزناک، فقط فرصت کردم بیژامه‌ام را عوض کنم جلو دزدها ببخشید مهمان‌های گولاخ اسبی شکل، یک وقتی زشت نباشد. من را به یک صندلی بستند. از آن جایی که مادرم اعتقادی به مبل ندارد و فکر می‌کند مبل خانه را شلوغ می‌کند، حالا بماند که با این کارش پدر و مادر زانو‌ها و مفاصل بدنی‌ ما را در می‌آورد، یک صندلی داریم که من برای بهره بردن از رایانه سیم‌دار غیرمالشی‌ام به کار می‌گیرم. منتها به علت فرسایش بر اثر زمان، بالشتک صندلی به میخ‌های تهش رسیده و هر بار که روی آن می‌نشینم ماتحت خود را علاوه بر این حس نمی‌کنم، شاید نزدیک به چند سی‌سی از خون غلیظ گرانبهای اُمثبتم از دست بدهم. اکنون که از آن حادثه می‌گذرد، واقعا جایش درد می‌کند. آن دو نفر گولاخ و ماموراداره‌برق‌نمای متظاهر سیبیل لوله‌ای برای دزدیدن محصولی شگرف از ایران زمین آمده‌ بودند، شامپو تریاک پرژک! شاید باورش سخت باشد ولی بله ما اینجا در مزرعه خانوادگی چندین و چند ساله‌یمان گل خشخاش کشت می‌کنیم. حتی شاعرانی هم درباره شغل خانوادگی ما شعرها سروده‌اند:

گل خشخاش گل خشخاش بیرون بیا بیرون بیا از دل خاک...

آن دو گولاخ اسبی‌شکل در پی شامپوتریاک، ساخته خانوادگی ما بودند و این ماموراداره‌برق‌نمای متظاهرسبیل‌لوله‌ای در پی شکنجه‌ من و مرا به حرف آوردن. البته من که دهانم قرص قرص است. تا پای جان و آخرین قطره خون اُمثبتی‌ام پای آرمان‌های پدر و جد و آبادم می‌ایستم ولی یک کلمه حرف به آن روباه‌صفت‌های گولاخ و سبیل لوله‌ای نخواهم گفت:

- خب خب راستی اسمت چیه؟

- من هیچی به شما یاوه‌گویان هرزاندیش نمیگممممممم حتی اسم خوشگلمو!

-صدای چک

- اسمم اکسیره.

- اکسیر؟! حتما فامیلتم جوانیه؟

_ عه تو از کجا فهمیدی؟ نکنه برادریم راجووووووو

- نه احمق! من با توئه چلقوز چرا باید برادر باشم! حالا چرا اسمتو اکسیر گذاشتن؟

- خیلیم دلت بخواد. پسر به این گلی جذابی تودل برویییی! والا چی بگم داداش...

- به من نگو داداش!

- باشه بابا لوله سبیل! من بابام خیلی به کلش آف کلنز علاقه داره تا این حد که تو خونه به مامانم میگه: کینگ بربر فدای اون چشمای آرچرکویینیت! بعدشم منو اکسیر گذاشته که سربازخونشو تامین کنم.

- عجب بابایی داری دایی جان!

- حرف دهنتو بفهم مرتیکه گابلین صفت جن‌زده!

- صدای سیلی!

- ای صدای بووووقققققق

- صدای چک

- شکر خوردم دیگه نزن(با حالت التماس). میگم گفتی کبودی گردنت چی بود؟

- گفتم که زنبور زده.

- آها راست میگی زنبورا جدیدا چه وحشی شدن! خب اینا به کنار اسم خودت چیه؟

- صدای سیلی

- خب چرا می‌زنی نامرد(لحن شاکی)

- اینجا فقط منم که سوال می‌پرسم.

- ای تو روحت برا سوال پرسیدنت.

- صدای سیلی

- چته وحشی!

- ادب دار باش!

- ای بدبختی همینم مونده بود یه سبیل کرمی برای ما بشه لقمان حکیم!

- حرف نباشه. زود بگو شامپوتریاکارو کجا قایم کردین؟

- بهت که گفتم اگه فکر کردی من همه چی رو بهت میگم کاملا در اشتباهی سبیل کرمی.

- صدای سیلی!

- غلط خوردم توی زیرزمین پشت نقاشی مونالیزا اثر لئوناردو دی سر پیرو دا وینچیه. ولی وجدانن این همه چک زدی اسمتو بگو لااقل.

- حالا چون پسر خوبی بودی بهت میگم. اسمم رامبده.

- نگو که فامیلیت جوانیه؟ دیدی گفتم ما دوتا داداشیم مثل مداد تراشیم رو هم دیگه می‌شاشیم! داااادااااش!

- ای داداش و زهر مار افعی اجاق کور! من داداش تو نیستم یالقوز تربچه‌مانند. فامیلیم مدیریه؛ رامبد مدیری!

- آها یعنی صدات می‌کنن رامبد(ر غلیظ تلفظ شود در همه رامبدها) تو جواب میدی بله؟

- آره جواب میدم بله

- یعنی حتی مادرتم صدات می‌کنه جواب میدی بله؟

- آره اره آره (با حرص)

- راستی گفتی کبودی روی گردنت مال چیه؟

(حرص بیشتر)- گفتم که زنبور زده.

- آها راست میگی یادم اومد من حافظه کوتاه مدتم کار نمی‌کنه زیاد ببخشید. ولی زنبورا چه وحشی شدن! یه چیزی یعنی زنبورا هم صدات می‌کنن رامبد جواب میدی بله؟

(با حرص و عصبانیت)- شاه حسینیییی، دانیال بیاید اینو خفه کنید تا خودم نکشتمش باید بریم زیرزمین.

مامور اداره‌برق‌نمای متظاهر سبیل کرمی شکل همراه هئیت همراه گولاخ و هیکل‌اسبی رهسپار زیرزمین شدند. (صدای پا و دویدن و چسب زدن به دهن اکسیر)

زیر زمین:

- رئیس الان اینجا باید دنبال چی بگردیم؟

- نقاشی.

- خب چه نقاشی‌ای؟

- دقیق یادم نیست ولی نقاشی یه زن که به طور ناملموسانه‌ای داره لبخند می‌زنه و اسمس موناست.

- رئیس اجازه میدی بهش شماره بدم؟

- نه احمق نقاشیه واقعی که نیست!

- خب واقعی نیست پس برای چیمونه بگیریمش؟ مگه دور از جون شما اوسکلیم؟

- خاک تو سر هر جفتتون کنن که فقط هیکل گنده کردین. دریغ از یه ذره مغز! شما فقط پیداش کنین باقیش با من.

- عه رئیس رو گردنتون چی شده؟

- با عصبانیت: به توووو ربطی ندارهههه

- عه رئیس مونا خانم!

- ورش دار ببینم.

(صدای برداشتن تابلو و هن و هون کردن دانیال)

- این که گاو صندوقه رمز داره! برو پسره رو بیار!

گولاخ اول آمد و من را به سمت قتلگاه خودم برد. خدایا خودت کمک کن زنبور وحشی نخواستیم، خونه خالی نخواستیم جونمو بده خداااا.

- چیه باز چی‌ می‌خواین از من آخه؟ گورخرای دریای کارائیب!

- صدای سیلی احمق ادب دار باش. اینکه رمز داره رمزش چنده؟

- تو فکر کردی من بادیم که با این بیدا بلرزم؟

- صدای سیلی اول اینکه قطعا اگه باد باشی باد معده‌ای خاک تو سر بی سوادت کنن صرب المثلو خراب نکن. دوما یا میگی یا انقدر می‌زنمت صدای خر قبرسی بدیااا

- چرا هی می‌زنین مظلوم گیر اوردین نامردا(با گریه) حیف دستام باز نیست وگرنه می‌دونستم چی‌کارتون کنم نامردا.

- دانیال دستاشو باز کن.

- نه جان عمه‌هات دیگه چک نزن. رمزشو خوب یادم نیست ولی دو رقم اولش تعداد دندونای یه کره اسب نابالغه. دو رقم دومش تعداد چشمای یه خرمگس بازنشسته‌ست.

- میشه بگی اینارو کدوم احمق خانواده مشکوکی گذاشته روش؟

- با افتخار خودم?

- ای تو روح عمه‌هات از عمه‌های نخستینت دوران مزوزوییک تا عمه‌های اکنونت دوران پساکرونا!

دانیال تو نت بزن اینا رو ببینم رمزش چنده زوود!

- قربان زده اکسیر شما را اوسکل نموده است لطفا بعدا تلاش کنید.

- چل سی چل سی چل سی(با عجله و غلط کردن)

- آفرین که گفتی وگرنه داشتم میومدم برا چک بعدی!

- آره فهمیدم. راستی من همش یادم میره گفتی کبودی گردنت چیه؟

- صدای سیلی

- آها زنبور زده! نچ نچ زنبورا چه وحشی شدن!

رمز را که زد. چیز عجیبی دید. گاوصندوق دیگری داخل گاو صندوق بود. شاید هم گوساله‌صندوق بود خوب نمی‌دانم. ولی هر چی بود یه گاوصندوق بود که توش یه گاوصندوق دیگه بود. یا شایدم یه گاوصندوق بود که توی یه گاوصندوق دیگه بود. این همه بود و نبود خدایا یه زنبور وحشی برای ما نبود؟

- هوی رمز این یکی چنده؟

- خداشاهده اینو نمی‌دونم دیگه.

- پس رمز این وا مونده رو از کجا بیاریم؟

مامور اداره‌برق‌نمای سبیل‌کرمی سخت عصبانی بود و در خودش می‌لولید. نوچه‌های گولاخ کرگدن‌نمادش هم مثل جاروبرقی بی‌کیسه زیرزمین را بالا پایین می‌کردند. من هم فهمیدم که از سرجوب پیدایم کرده‌اند و فرزند ناتنی هستم چون کاسه اعتمادشان ته‌کشیده و کفگیر محبتشان به ته دیگ خورده که رمز یک گاوصندوق را به من داده‌اند و من که جانم که الان در خطر است باید با این وحوشات المتکلمین( منظورم وحشی‌هایی که حرف می‌زنند است از خودم در وَکردم) همکاری کنم تا گاوصندوق باز شود. یاد کارتون کوچکی افتادم که در میان لباس‌های زیر همیشه قایم می‌کردند و من بنا بر بی‌حوصلگی کاری با آن نداشتم. به دزد‌های زیبارو آدرسش را دادم. وقتی برگشتند، از خنده روده‌‌هایشان داشت ترک بر‌می‌داشت و از حدقه چشمانشان بیرون می‌زد.

- چی شد چی پیدا کردین؟

- باخنده رامبد که می‌گفت: ههه ههه هیچی ولش کن جای دیگه‌ای شکت نمیره؟

- اممممم وایسا فکر کنم..... حالا تو بگو چرا می‌خندین چی بود اونجا مگه؟

- چیز خاصی نبود، چندتا بادکنک!

- بادکنک(با تعجب)! عجب! هی عجب!

- یه تیکه کاغذه لول شده‌ هم من دیدم پشت پشتی‌ها یه میله آهنی هم کنارشه؛ احتمالا اون باشه؟

- دو گرم خاک سیاه سریلانکایی تو سرت! اونو باهاش میرن فضا، گاوصندوق که باهاش باز نمی‌کنن.

- اصلا شما دزدین به من چه! خودتون یه گلی بگیرین سرتون!

- صدای سیلی) ادب دار باش ما فقط اومدیم ازتون شامپو قرض بگیریم!

- آها یافتم یافتم! یه شب تو خواب منو بردن یه جایی، یه چیزی روپشتم خالکوبی کردن. لامصب خیلی درد داشت. چشمامم بسته بودن. ببین چی نوشته من که خودم نمی‌تونم بخونمش.

- شاحسینییبیی! لختش کن این بزمچه رو ببینیم به چی می‌رسیم.

یورش بردند برای لخت کردن من! البته فقط نیم‌تنه رو اجازه دادم لخت کنند باقی به دردشان نمی‌خورد. دکمه اول را که باز کرد یاد یک چیزهایی افتادم که نگو. خاطراتی زنده شد که کاش مرده می‌ماند. 6+

- قربان روی پشتش خیلی ریز نوشته:

"مالس رسپ مگنملچ. یتقو یناوتب نیا تالمج ار ییاشگزمر ینک یا‌هدیمهف هک وت ار زا رانک بوج ادیپ میدرک و یارب نیا هک لثم رخ زا وت راک میشکب وت ار رانک دوخ گرزب میا‌هدرک و هرهچ رایسب تشز وت ار لمحت میا‌هدرک. میتفگ لقادح راذگب دعب زا گرم ام زا ثاریم ام هک نامه وپماش کایرت ،تسا دوس ینک و کاروخ یاه‌گرگ هدنرد راگزور یدرگن. یارب زاب ندرک واگ قودنص دیاب کی تیب رعش زا خیش دّمحموبا نیدلا‌فرشُم حِلصُم نب هللادبع نب فّرشم یور نآ کح دینک و اب یادص نات‌هرکن دیناوخب. تنابرق زا فرط یردام نابرهم و زوسلد!" از وسط خواندنش سبیل‌کرمی داد زد:

- هوی گوساله داری چه چرت و پرتی برای خودت تفت میدی؟

- قربان هر چی اینجا نوشته رو دارم می‌خونم. من میگم این پسره داره وقت تلف می‌کنه بذار شلوارشم بکنم!

- نه به خدا وقت چی تلف چی هر چی بود بهتون گفتم.

- بذار خودم بیام بخونم ببینم چیه.

من همچنان روی صندلی میخ‌دار نشسته بودم و ازفرو رفتن میخ‌ها نهایت لذت را می‌بردم آخخخ. سبیل‌کرمی آمد و خواند:

"مالس رسپ مگنملچ. یتقو یناوتب نیا تالمج ار ییاشگزمر ینک یا‌هدیمهف هک وت ار زا رانک بوج ادیپ میدرک و یارب نیا هک لثم رخ زا وت راک میشکب وت ار رانک دوخ گرزب میا‌هدرک و هرهچ رایسب تشز وت ار لمحت میا‌هدرک. میتفگ لقادح راذگب دعب زا گرم ام زا ثاریم ام هک نامه وپماش کایرت ،تسا دوس ینک و کاروخ یاه‌گرگ هدنرد راگزور یدرگن. یارب زاب ندرک واگ قودنص دیاب کی تیب رعش زا خیش دّمحموبا نیدلا‌فرشُم حِلصُم نب هللادبع نب فّرشم یور نآ کح دینک و اب یادص نات‌هرکن دیناوخب. تنابرق زا فرط یردام نابرهم و زوسلد!" باز هم از نصفش داد زد:

- فهمییییییییییییدم!

من هم سرم که بلند کردم چشمم به گردنش افتاد.

- وای از این زاویه کبودیه چه قدر زیاده؛ گفتی زنبور زده دیگه؟

- همراه با چند چک : آره آره آره(همچنین حرص)

- نچ نچ زنبورا چه وحشی شدن!

- قربان واقعا زنبور زده؟( با پوزخند)

- به تو ربطی نداره با چاقو کبودت می‌کنماااا(با عصبانیت) خوب گوش کنید این احتمالا رمزی و برعکس نوشته شده یه آینه برای من بیارید. زووود!

دانیال فوری یک آینه کوچک مخصوص آرایش از جیبش درآورد.

- قربان بفرماا

- این چیه؟ خاک تو سرت کنن که آبروی آدمو همه جا می‌بری!

و آینه را گرفت و به قصد کشت به سمت دانیال پرت کرد. حقم داشت لامصب زیر کلاه دزدی‌اش که چشم‌ها و ابروهایش مشخص بود به طور باورنکردنی خط چشم داشت و ابروهایش را به طور منظم برداشته بود طوری که آدم به طمع می‌افتاد.(خاک تو سر منحرفتان کنن طمع مال دنیا را عرض کردم) آینه پس از جاخالی دادن دانیال شکست. من هم بلافاصله گفتم:

- از قضا آیینه چینی شکست/خوب شد اسباب خودبینی شکست!

- این چی بود گفتی مارمولک؟

- یکی از فانتزیام این بود که یه آینه بشکنه و من این شعر رو بخونم.

- عن توی خودتو

- عن توی خودتو فانتزیات؛ باش

- باش.

- یه آینه دیگه به من بدین زووود.

که این بار شاحسینی با ترس از جیبش آینه درآورد.

- ای خاک تو سر من به خاطر دوتا گولاخی که دنبال خودم راه انداختم آوردم دزدی. یکم مررررد باشید بابا. توی جیبتون باید فندک باشه نه آینه!

به چشم‌های شاحسینی هم که نگاه کردم مثل دانیال تمیز نبود! ناشیانه ابروهایش را برداشته بود انگار بار اولش بود.

- حیف آینه رو می‌خوام وگرنه این یکی رو می‌کردم تو حلقومت کرگدن!

آینه را کنار نوشته‌ها گذاشت و خواند:

"سلام پسر چلمنگم. وقتی بتوانی این جملات را رمزگشایی کنی فهمیده‌ای که تو را از کنار جوب پیدا کردیم و برای این که مثل خر از تو کار بکشیم تو را کنار خود بزرگ کرده‌ایم و چهره بسیار زشت تو را تحمل کرده‌ایم. گفتیم حداقل بگذار بعد از مرگ ما از میراث ما که همان شامپو تریاک است، سود کنی و خوراک گرگ‌های درنده روزگار نگردی. برای باز کردن گاو صندوق باید یک بیت شعر از شیخ ابومحمّد مُشرف‌الدین مُصلِح بن عبدالله بن مشرّف روی آن حک کنید و با صدای نکره‌‌ات بخوانی. قربانت از طرف مادری مهربان و دلسوز!"

این را که خواند همه متوجه شدیم که چه کار باید بکنیم. فقط نمی‌دانستیم شیخ ابومحمّد مُشرف‌الدین مُصلِح بن عبدالله بن مشرّف کیه. کدوم شاعره که چنین اسم طویلی داره. این بار من دستور دادم:

- دانیال بزن تو نت ببین کدوم شاعره.

- باشه قربان

- دانیال چرا حرف اونو گوش می‌کنی بهش میگی قربان؟! بی‌معرفت شدی؟ این بود جواب اون همه دوست داشتنای من؟

- معرفت در گرانیست به هرکس ندهندش/ پر طاووس قشنگ است به کرکس ندهندش!

- قربان ببخشید قاطی کردم.

- شانس اوردی نیازت دارم. زود بزن تو نت سریع باش.

- قربان زدم نوشته شیخ ابومحمّد مُشرف‌الدین مُصلِح بن عبدالله بن مشرّف متخلص به سعدی.

بعد از این که فهمیدیم گفتم: من بلدم من بلدم این شعر از استاد سخن سعدی‌ست:

(صدای جیر جیر نوشتن رو گاوصندوق):

خر به سعی آدمی نخواهد شد

گرچه در پای منبری باشد

و آدمی را که تربیت نکنند

تا به صد سالگی خری باشد

(و با صدای نکره‌ام این شعر را خواندم) هنگام خواندن شعر کلمه خر را درشت ادا کردم و به طور نامحسوس به سه قالتاقی که من را احاطه کرده بودند، اشاره می‌کردم.

گاوصندوق باز شد و چیز محیرالعقولانه‌ای نمایان شد.

راه رویی تنگ و باریک ولی قابل عبور برای کرگدن‌های اسب‌رفتاری همچون شاحسینی و دانیال. این راهرو را تاکنون در این عمر محدودم در این شیره‌کش‌خانه نه دیده بودم و نه چیزی درباره آن شنیده بودم. پشت سرهم از دریچه عبور کردیم که یهو دریچه آه بلندی کشید و خیال دیدنت چه دلپذیر بود، نیامدی و دیر شد. ببخشید یک لحظه قاطی کردم. بوی تریاک سرتاسر راهروی تاریک را گرفته و مشام ما را اذیت می‌کرد. سبیل‌کرمی من را پیش قراول کرده و خود و دو کرگدنش پشت من حرکت می‌کردند. داشتیم کم‌کم نشئه می‌شدیم که با لغزش مورمورکننده‌ای به خود آمدیم. راهرو پر از سوسک‌های یتیمی شد که تا آن لحظه فقط اسمشان را از زبان ننه‌ام شنیده بودم به عنوان تهدیدی برای خارج نشدن از خانه. سرعتمان را سریع‌تر کردیم. نوری از انتهای راهرو راه را نشان می‌داد. سوسک‌های یتیم از راه پاچه شلوار خط مقدم را باز کردند. این بار به جای دریچه ما آه کشیدیم. سوسک‌ها به منطقه ممنوعه وارد شده بودند و چاره‌ای جز پیش‌روی نداشتیم.

- تا کاری کن اکسیر... وگرنه این سوسک‌های یتیم .... بچه‌های نیامده ما را ...سقط می‌کنند.

بریده بریده و نفس زنان حرف می‌زد. آن دو گولاخ را نگو که داد و هواری راه انداخته بودند و انگار نه انگار صدوبیست کیلو وزن داشتند و یک کیلو پشم به صورت.(داد و هوار گولاخ‌ها بیاید: ماماااانننننن) همگی آخر راهرو به روشنایی رسیدیم ولی روشنایی از سوراخ دری بیرون می‌آمد که الان سوسک‌های یتیم همه‌جایش را پوشانده بودند.

- تا وردی، سحری، شعری چیزی بخوان شاید سوسک‌های سگ‌مصب رام شدن.

- چه بخوانم. الان پر از هیجان و استرسم چیزی یادم نمیاد. گوشیم پیشم نیست وگرنه آهنگی پخش می‌کردم.

- دانیاللللل یه آهنگی چیزی پلی کن دارم یکی از اعضای مهم و کاربردی بدنم را از دست می‌دهم زوودباش.

همگی به صورت چهاردست‌وپا و قطاری پشت سر هم داخل راهرو گیرافتاده و چشممان به دستان لطیف دانیال:

توی قرص قمر زده امشب به سرم که دلت رو ببرم...(اهنگ ادامه داشته باشد و زمینه بیاید)

این بود شاهکار دانیال که سوسک‌های یتیم را به رقص وا داشت. همگی از شلوارهای ما خارج شدند و خوشبختانه نسل ما را قطع نکردند. در ردیف‌های مشخصی شروع به رقص شدند. ما هم از فرصت استفاده کرده و فوری از در عبور کردیم. (صدای افتادن و آخ و اوخ) البته مثل این که در، در ارتفاع ۲ متری قرار داشت و افتادن ما همانا و پیچ خوردن پای گولاخ اول شاحسینی همان.

- راه بیفتید بریم.(با حالت جان کندن حرف زدن)

- قربان من نمی‌تونم.(با آخ و اوخ گفتن)

- چیشده کرگدن وحشی من؟

- پام درد می‌کنه... نمی‌تونم تکونش بدم..(همچنان همراه آخ)

- صدای تیر تفنگ

- چرا کشتیش دیوانه؟

- سرعتمون رو کم می‌کرد و بعدا هم لومون می‌داد!(خونسردی)

بعد خودش انداخت روی شاه‌حسینی و گفت:

- کرگدن گولاخ زیبای من(با گریه) ببخش که باهات خداحافظی می‌کنم باور کن چاره‌ای نداشتم(همچنان که اهنگ قرص قمر پلی می‌شود) اون آهنگ لعنتی رو ببیند الاغ یبس! (با آواز غمناک) آی گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را به هر گل می‌رسم می‌بویم او را (گریه مصنوعی اِهه اِهه) از تمام سروران گرامی تشکر می‌کنم که خودشون رو در غم ما شریک دونستند. ان شاءالله که بهشت جنت مکانتون باشه در آخرت. خب دیگه عزاداریمونم کردیم بسته بریم که وقت کم داریم.

من و دانیال از تعجب شاخ در آوردیم و مثل دوعدد توله‌بز ریش‌بنفش که به پستان مادر خود نگاه می‌کنند به سبیل‌کرمی نگاه می‌کردیم. صدای ضعیفی از شاحسینی که هنوز مثل بچه‌غولی در بغل سبیل‌کرمی نقش می‌بست آمد. سبیل‌کرمی گوشش را نزدیک کرد:

- قربان از این زاویه کبودی گردنتون خیلی بزرگ نشون میده جای چیه؟(با صدای ضعیفی)

- صدای شلیک چند تا گلوله.

الان توی سالن بزرگی بودیم. همه‌جایش را تار عنکبوت دربرداشت. طوریکه فقط تار عنکبوت دیده‌ می‌شد. پشت تار عنکبوت‌ها آینه‌های بزرگی نمایان شد. تالار آینه‌ها را رد کردیم. رسیدیم به تالار دیگری پر از نقاشی؛ از همه سبکی نقاشی داشت. همه آثار مشهور دنیا آنجا بودند." شب پر ستاره‌ی وینسنت ویلم فان خوخ، شام آخر لئوناردو دی سر پیرو دا وینچی، گاری علوفه‌ی جان کنستابل، گرنیکای پابلو پیکاسو و چندده‌تای دیگر". بوی تریاک هم قوی‌تر شده بود. دانیال داشت از خود بی‌خود می‌شد. مثل این که به این بو حساسیت داشت و الان عود کرده بود. به زمین افتاد و تشنج کرد.

- صدای شلیک.) این یکی حقشه. براش عزاداری نمی‌کنم. چلمنگ سوسول بچه‌کوووچه‌ای.

من او را وارسی کردم. یک عنکبوت روی گردنش دست تکان می‌داد. مثل اینکه عنکبوت نیشش زده و دارفانی را داشته وداع می‌گفته که با تیر، دار فانی را با عجله وداع گفت. راه را ادامه دادیم. الان فقط من مانده بودم و رامبد، مامور اداره‌برق‌نمای متظاهر سبیل‌کرمی. محفظه‌ای شیشه‌ای چند قدم دورتر از ما خودش را نمایان کرد. اما خرچنگ‌های زهردار افلیجی دورتادورش را می‌پوشاندند. حتما می‌پرسید از کجا فهمیدم که خرچنگ‌ها زهردارند؟ خب خیلی ساده؛ رویشان نوشته بود: خطر! دارای سم مهلک! در یک حرکت مغرضانه می‌خواستم رامبد را به سمت آن‌ها هول بدهم که کارش را تمام کنم، ولی او دستم را خواند و مرا هول داد. درحالی که خرچنگ‌ها داشتند از گوشت من تغذیه می‌کردند و من یام یام می‌شدم، شامپوهای تریاک را برداشت و می‌خواست برود که دلش برای من سوخت. من را از زیر خرچنگ‌های افلیج زهردار که نمی‌توانستند حرکت بکنند بیرون کشید و چشمش به چیزی افتاد:

- ببینم این چیه به موهات بستی؟

- نمی‌دونم؛ ننم می‌گفت از اول به دنیا اومدی رو موهات بوده. حالا که از کنار جوب اومدم انگار بهم بستنش.(با حالت جان دادن)

- این چقدر آشناست! آها یادم اومد ۱۸ سال پیش تو یه روستا وقتی داشتم با موتورم، رخش سیاه، تک‌چرخ می‌زدم، مخ یه دختری رو زدم.تک دختر کدخدا بود. باهم فرار کردیم و اومدیم شهر. وقتی عروسی کردیم؛ داشتیم بچه‌دار می‌شدیم که کدخدا ما رو پیدا کرد. من مجبور شدم فرار کنم. به خاطر همین یه مهره به بازوم داشتم. به دختر کدخدا گفتم برای اینکه بچمون رو بشناسم در آینده اگه پسر بود این رو ببند به بازوش، اگه دختر بود ببند به گیسوش. پسرممممممممم اکسیررررر (با گریه) مثل اینکه اون ظالما تو رو ول کردن کنار جوببببب. اون دختر خنگ کدخدام مهره رو بسته به موهات نه بازوت خاک تو سرش کنن. مرده شور خودشو باباشو ببرن!

- آقاجووووون (با گریه و جان دادن)

- بذار برم برات نوش‌دارو بیارم ....خیلی داره خون ازت میره....

- نه من دیگه نفسای آخرمهههه آقاجون من رو ول کن و برو فرمول شامپوتریاک ها رو مهندسی معکوس کن و اسم محصولت رو به خاطر من بذار اکسیر جوانییی باشه بابا؟

- نه عزیزم بدون تو من از این جا نمیرمم به هیچ وجه!

- اقاجون؟

- جانم عزیزم؟

- کبودی گردنت تار شده برام دیگه خوب نمی‌بینمش چرا اینجوری شده؟

- صدای گلوله) پسره‌ی نفهم بی‌شعور خنگ! صدبار گفتم زنبور زده دیگه اَه اَه اَه اَه اَه اَه....

- با صدای ضعیفی: زنبورا ... چه وحشی شدن جدیدا!

- صدای گلوله‌های پشت سر هم) بمیر بمیر بمیرررررررر

من مردم و اکنون روح بزرگوار و بزرگ منشم دارد با شما صحبت می‌کند. امید است هرگز کسی در این راه پرخطر مواد مخدر به دام اعتیاد نیفتد و به دست پدرخویش به دیار باقی نشتابد. و امید که زنبورکان وحشی روزگار مدوام در کنارتان پایدار بمانند و کبودی‌های پی در پی بر گلوی گلگونتان نقش ببندد که این چیزی جز عشق نیست. ولی وجدانا پیراهن یقه بلند بپوشید که مشخص نباشد ما هم دلمان می‌خواهد اخر حتی در عالم مردگان و ارواح!

برای شنیدن نسخه‌ ی صوتی این داستان هم می تونید به این قسمت از پادکست رادیو مَتَل سر بزنید و این داستان را با صدای جذاب علی مهمون ما باشید.

داستان کوتاهداستانداستان طنزکمدینویسندگی
نویسنده، عکاس، پادکستر، مهندس آی تی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید