به خواب میروم و میمیرم
و روح در نهایت کجسلیقهگی
به انزوای کوچهپسکوچههای سردرگُمی پناه میبرد
این روزها قایقها زیاد
تسلیم جریان روزمرگی میشوند
و یکی یکی
در قلب دریاچهی مردگان پهلو میگیرند
من نیز بیآنکه بخواهم به رفتن دچارم
غرق در ناآگاهی عمیق
به حقیقت دردآور نیستی چنگ میزنم
موریانههایِ همیشه مشغول
جسدهای معطل را به تشریح نشستهاند
سایههای بیکار به بازگشت فکر میکنند
و قلب خواب همچنان میتپد
بی آنکه فکری برای بیداریاش کنند
کابوسها در رفت و آمدند
و دروازهی نیستی هنوز به سمت روح باز است
لایههای خواب را کنار میزنم
ساعت را تنظیم میکنم که به ارتفاع بیخبری راه باز کند
حالا که دستی برای بیدار کردنم نیست
حالا که اتحاد مشتی قرص
تکلیف خوابها را روشن میکنند
خورشید برمیآید و میبلعد اسرار ظلمت را
بیآنکه بخواهم به زندگی برمیگردم
به صبح
به اتاق تکرار من
به هستیِ بیمعنا
به روزهایی بلند و بیقواره!
شب آرزو میکنم و روز فراموش
و مثل دیروزها و همیشه
بلاتکلیفانه
روز و شب میکنم
بیانیه صادر میکنم
شعار میدهم و به فرسودگی خوابهای مغشوش دامن میزنم
هر چه باشد ما از نسل شببیدارانیم
که با وساطت قرصها به خواب میرویم
و در تبانی مدام کابوسها
ته ماندههای شب را میمکیم
و آنگاه با سوتِ روحخراش برپای اجباری
با دست زمخت وحشت
از خواب سنگین جهالت بیدار میشویم.
زهرا محمودی
از مجموعه شعر جای خالیات را با کلمات پر میکنم