itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۶ دقیقه·۲ ماه پیش

بیخ دیواری

مامانم و جواد شبیه گارسونهای شده بودند که داخل باغ و تالار کار میکردند،جواد گوش به زنگ بود تا صدای زنگ در میومد بدو بدو با دمپایی یا بدون دمپایی دم در میرفت و در رو باز میکرد و مثل جارچی های که توی کتابهای داستان خونده بودم اعلام میکرد که کی هستند و اون وقت مادرم چادرش رو از روی نرده های پنجره برمیداشت و سریع به بفرما بفرما و یالله و یالله گفتند به استقبال مهمونها میرفت.

مهمون که نمیشه گفت،از وقتی بابام از داربست افتاده بود،هر روز وقتی هوا یه کمی تاریک میشد کم کم سرو کله عیادت کننده ها پیدا میشد.موقع رفتن هم،مامانم با جواد تا دم در بدرقه شون میکردند و حتی بعضی وقتها جواد تا سرکوچه باهاشون میرفت،جواد هیچ وقت رو نمیکرد ولی من میدونستم کسایی مثل عمو مهدی پول بهش میدن.

اما این دفعه هم کسی که اومده بود فرق داشت هم نحوه داد زدن جواد و هم طوریکه مامانم تا دم در رفت،بله،بقول مامانم همه عزیزن ولی برای اون خان دایی جلال با بقیه فرق داشت،اون پسر ارشد خانواده بود و مامانم و مامان بزرگم خیلی دوستش داشتند،از نظر سن و سال خیلی بیشتر از مامانم میزد،انگار بابای مامانم بود.

مامانم تا برادرش رو چشماش برقی زد و لپاش گل انداخت و سریع دستی دور گردن دایی انداخت و کلی ماچش کرد،و آخرشم یا ماچ آبدار وسط پیشونی دایی جلال کرد و به داییم گفت"خوش اومدی داداش،قدم رو چشم ما گذاشتید،بفرمایید،چرا تنها اومدید؟پس عصمت جون پس کجاست؟"

داییم آدم کم حرفی هست و تا لازم نباشه حرفی نمیزنه،همیشه جوابهای کوتاه میده،این بارهم مثل دفعه های قبل گفت"آبجی،پاش درد میکرد،بنظرم باز دیسکش هست،نتونست بیاد،دعاگو هست"

زن دایی عصمت،قد بلندی داره و لاغرهست،پوستش یه کمی به سفیدی میزنه،هرچند داییم هر صدسالی یه دست لباس میگیره ولی اونها هر روز یه مد جدید میخرن،تا حالا ندیدم یه لباس رو بیشتر از یکی دوبار تن کنن.زن دایی تا اراده میکنه دایی همه چیز رو براش آماده میکنه،هفته ای دوبار یه خانمی میاد و خونه رو براشون تمیز میکنه و معمولا از بیرون غذا میگیرن.مامانم میگه هیچ وقت دست به سیاه و سفید نزده،همیشه هم پاش درد میکنه،ولی مامانم میگه آدمی که کار نکرده چرا پاش درد بگیره،ناز عشوش خریدار داره.

مامانم میدونست همین یکی دو روزه خان دایی میاد  بخاطر همین از قبل از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو خریده بود و توی کشوی پایینی یخچال جدا گذاشته بود تا جلوی خان دایی آبرو داری کنه،دوست نداشت جلوی عصمت خانم شرمنده بشه.با آبرو به من اشاره کرد که پذیرایی مخصوص خان دایی رو بیارم.

هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که بابام گفت صندلی رو آماده کنید میخام برم دستشویی،مامانم هرچی چشم غره رفت فایده نداشت آخرش گفت مرد نیم ساعت تحمل کن،بچه که نیستی،خان داداشم تازه اومده،ولی بابام پاشو کرده بود توی یه لنگه کفش که نمیتونم و دست خودم نیست.

همیشه سریع بیرون میومد ولی این دفعه انگار میخواست قلعه الموت رو فتح کنه،دقیقا بیست پنج دقیقه طولش میداد و هیمنطور توی این مدت عرق بود که از سر و صورت ماها داشت روی زمین میریخت.

خان دایی یه بسته پول از جیب کتش درآورد و گذاشت زیر تشک بابام که مامانم گفت"خان داداش بخدا پول هست نمیخواد اینکارهارو بکنید،خیلی زحمت کشیدید،دستتون درد نکنه،ایشالا صد وبیست سال سایه شما بالای سر ما باشه"

خان دایی لبش را باز زبانش خیس کرد و گفت"وظیفه هست آبجی"

این وسط خاله فرنگیس مجلس رو دست گرفته بود و با مامانم همش قربون صدقه داییم میرفتند و صدبار تعارف میکردند و داییم فقط کف دستش رو بالا میاورد و میگفت"خدا برکتتون بده"

مامانم رو به دختر دایی کرد و گفت" عزیز عمه خاتون خودم سیب برات پوست بکنم،عمه فدات بشه"

دخترداییم خودشو جمع کرد وصداشو نازک کرد و گفت "عمه من که اسمم رو توی شناسنامه عوض کردم صدبار گفتم بهم نگید خاتون،اسمم المیرا هست" و آخرش هم گفت ایششششش.

توی اون لحظه دوست داشتم سرش رو بکنم،همش فیس و افاده داره،همش برای ما کلاس میزاره،انگار یه اسم عوض کردنی چی هست،منم اسمم رو میخوام عوض کنم دیگه این ایش ایش داره.

دایی جلال حبد قندی برداشت و مثل اینکه بخواد شیر و خط کنه داخل نعلبکی انداخت طوریکه یه دور کامل چرخید وپوزخندی زد و گفت"شکارچی وقت شکار" و مکثی کرد و دیگه هیچی نگفت.

بالاخره بعد از صدسال بابام از دستشویی برگشت و داییم زیر چشمی نگاهی انداخت و گفت"اوستا انگار چن هفته ای بود نرفته بودی" و دوباره پوزخندی زد.

بابام همینطور که داشت دستهاش رو با دستمال خشک میکرد گفت"هرچه از دوست رسد نیکوست" و اشاره ای به جواد کرد.

داییم اخماش توی هم رفت و چایی رو توی نعلبکی ریخت که بخوره که یه دفعه جوادخیرندیده گفت"دایی بیخ دیواری چیه؟"

هنوز این جمله از دهن جواد بیرون نیامده بود که داییم مثل فنر از جا پرید وبدون اینکه حتی چاییش رو بخوره گفت"مرحمت زیاد آبجی،المیرا بابا پاشو تا بریم"

کارد به مامانم میزدی خونش نمیومد،زبونش بند اومده بود،خاله فرنگیس به دادش رسید و گفت"آقا داداش بچه هست عقلش نمیرسه،حالا یه چیزی گفت"

دایی جلال که دم در داشت پاشنه کفشش رو بالا میکشید گفت"خواهر ساده هستی یا خودت رو به اون راه میزنی،اولش که اومدم با دست چپ بهم دست داد بعدش نیم ساعت توی مستراح بود الانم که این،بچه از بزرگترش میشنوه،خوب میتونه دستهاش رو پاک کنه،برای ما علیل هست،بشکنه این دست که نمک نداره،فقط انگار اومدیم اینجا خوار بشیم!،المیرا بابا تا ماشین رو روشن میکنم بیا"

هرچقدر مامانم و خاله فرنگیس التماش کردند کوتاه بیا نبود و به زور رفت،جواد میخواست مثل همیشه برای بدرقه بره که بابام دستش رو گرفت و با آبرو گفت نمیخواد که بری.

مامانم با عصبانیت رو به بابام کرد و گفت"فامیلات برای ما چکار کردند،داداشم هر موقع میاد وسیله ای برامون میاره الانم پول گذاشت زیر تشکت،کی میخواد اینها به چشمت بیاد،کی؟"

بابام که منتظر همین فرصت بود،طوریکه داییم بشنوه گفت"مال و میراث اون خدابیامرز سی سال هست دستشون هست،این همه حیف میل کردند،یه عمر قمارباز بودند الان برای ما جانماز آب میکشن،اگر راست میگه حق ارث و میراث رو بده،این یه قرون دوزار چیه،من صدقه نمیخوام"

همیشه بحثشون همین بود،بابام میگفت ارث و میراث رو خوردند و مامانم میگفت حقشون هست و خودشون کار کردند،برای من هیچ کدوم از این حرفها مهم نبود،از اینکه تا جاییکه یادم میاد سر این حرفها بوده خسته شده بودم دوست داشتم یکبار برای همیشه این حرفها تموم میشد.

دوست داشتم حداقل مثل کوزت بودم اقلا میدونستم یه روزی ژان والژان میاد و نجاتم میده،آخه من چقدر بدبخت بودم که جلوی خاله فرنگیس و دخترش صغری این داستان پیش اومده بود،صغری فضول و وراج حتما میخواست فردا توی مدرسه برای همه اینو تعریف کنه.خاک تو سر دهن لقش کنن.

فقط اونجایی خیلی آتیش گرفتم که جواد با محمد پسر خاله فرنگیس گوشه حیاط بودند و داشتند به همه چیز میخندیدند،خیلی لج گرفت،دوست داشتم یه بار مثل اونها باشم یه بار هم که شده بیخیال همه چیز باشم و اصلا برام مهم نباشه،ولی نمیتونستم،انگار یه رادیو توی سرم روشن بود و همش داشت خبر تکراری دعوای بابام رو پخش میکرد.

همینطور توی فکر و خیال بودم که مامانم گفت"دختر مگه خدای نکرده غشی هستی،چرا صدات میکنم جواب نمیدی،پاشو وسایل رو جمع کن،نزار خالت به زحمت بیوفته"

وسایل رو جمع کردیم و سفره شام رو چیدیم،نمیدونم چطور لقمه غذا از گلوم پایین رفت،خیلی خسته و کلافه بود،نمیدونم دیگه زمان چطوری گذشت،یه دفعه دیدم توی رختخواب هستم و چراغ خاموش شد و خوابیدم.

داستانارثقمارمادردخترانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید