هر روز کارش همین بود،صبح،ظهر یا شب فرقی نداشت،یک دفعه بیرون میزد و همینطور پیاده میرفت،بعضی وقتها در اوج گرمای تابستان هم بیرون میزد،آنقدر پیاده میرفت که نای راه رفتن نداشته باشد.
از این سر شهر تا آن سر شهر،از کوچه ها و خیابان ها رد میشد،دیگر کوچه یا خیابانی نمانده بود که از آنجا نرفته باشد،تقریبا همه جا برایش تکراری شده بود.
آنقدر پیاده روی میکرد که دیگر هوا تاریک شود ولی امشب خیلی بیشتر راه رفته بود و فاصله زیادی داشت تا به خانه برگردد،هرچقدر تندتر هم راه میرفت ولی بازهم فایده ای نداشت،از تاریکی میترسید دوست داشت وقتی هوا کاملا تاریک شده است بیرون باشد،هر قدمی که برمیداشت بیشتر نگران میشد،دهانش خشک شده بود و دستانش لرزش پیدا کرده بود.
دوست داشت الان خانه بود و این راه بی پایان تمام میشد،هرچند خودش هم میدانست در خانه هم خبری نیست،در خانه هم چیز خاصی منتظر او نیست.
زندگیش مثل سقوط آزادی شده بود که قرار نبود هیچ وقت تمام شود،سقوطی از اوج کوههای بلند ولی هرچقدر بیشتر سقوط میکرد بازهم به جایی نمی افتاد،آن چیزی که بیشتر از خود سقوط آزارش میداد،تکرار بی انتهای این سقوط بود.
در دوسال گذشته کارش همین بود،متر کردن خیابانها،قدم زدنها و پیاده راه افتادن ها،آنقدر کف کفش هایش سابیده شده بود که دیگر بالا و بلندهای آسفالتهای زیر پایش را احساس میکرد،نه کاری داشت،نه شغلی و نه درآمدی،تقریبا هیچ دوستی نداشت و تمام روزش با فکر کردن به خاطرات تلخ و شیرین گذشته میگذشت و گهگاهی هم نگران آینده میشد.
با خودش فکر میکرد و میگفت،زندگی همیشه همین بوده است و قرار نیست تغییر کند زندگی برای من باز هم همین خواهد،بعد از اینکه دانشگاه را تمام کرده بود تمام ارتباطاتش را از دست داده بود و تمام زندگیش خانواده ای شده بود که چند لحظه دیگر باید دوباره تحملشان میکرد.
ولی امشب برایش دلگیرتر بود،سرما تا استخوانش نفوذ کرده بود،خوردن یک چای گرم سرحالش می آورد ولی اهل چایی هم نبود،دوست داشت برود کنار بخاری دراز بکشد و شایدهم برود در اتاقی و سرش را زیر پتو بکند تا امشب هم بگذرد حداقل دیگر سردش نبود.
وقتی دم در خانه رسید باز صدای دعوای پدر و مادرش را شنید انگار این کابوس تمامی نداشت دوست داشت برای یکبار هم که شده بدون جروبحث روز را به شب برسانند ولی فقط رویایی بود که قرار نبود تاویل شود.
ولی امشب انگار کمی فرق میکرد دعوا بالا گرفته بود و کار از طعنه و کنایه گذشته بود و فحش های ناموسی نثار هم میکردند انگار نه انگار ناسلامتی دخترعمو و پسرعمو هستند،فحش هایشان تف سربالا بود وقشنگ برمیگشت ومحکم وسط پیشانیشان میخورد.طوری به هم فحش میدادند که انگار صدپشت غریبه هستند.
امشب باز از آن شبهای بود که مادرش باعث و بانی تمام بدبختی ها و شوهر نکردن خواهرش را به گردن پدرش می انداخت،صدا در گلو انداخته بود و میگفت "مرتیکه بی حیا بخاطر تو هست ما هیچی نداریم،همیشه دنبال عیش و نوش خودت بودی به فکر جهاز این دختر نبودی،تو و اون مادر حرومزاده ات منو بدبخت کردید،اون مادرت بچه هاش رو خوشبخت کرد نوبت به من که رسید منو کلفت خودش کرد.پدر سگ بی پدر و مادر"
البته پدرش هم کسی نبود که میدان را خالی کند،او هم دست کمی نداشت،صدایش را بلند کرد و گفت"آخه سگ براش اومده،همیشه همین جا پهن شده زمین،سرش توی گوشی هست،مگه چه گوهی هستید،مگه کی خواستگارش بوده که من نزاشتم،هی میگه تو،برو از همون بابای بی همه چیزت بپرس که نذاشت زندگی ما سرو سامون بگیره"
همین همین کافی بود تا خواهرش که فقط تماشاچی بود وارد میدان شود و گفت"من خجالت میکشم وقتی میگن بابات حیزه و چشماش دنبال زن ودختر مردمه،همش دعوا همش جروبحث،من آبروی خودم رو نمیبرم کسی بیاد دم در خونه،بفهمه،خانواده من شماها هستید،یا من باید بمیرم یا شما که خواستگار بیاد"
دعوا که به اینجا رسید دیگر نفهمید چه چیزی میگویند دیگر دوست نداشت صداهایشان رابشنود،زانوهایش سست شده بودهمینجور که به دیوار تکیه داده بود روی زمین نشست،نمیدانست چند دقیقه طول کشیده است،دوست داشت فریاد بزند ولی صدایش در نمی آمد،دوست داشت گریه کند ولی بغض گلویش را گرفته بود دوست داشت برود ولی نمیدانست به کجا برود.
در یک لحظه فکری به سرش زد مثل فنر از جا پرید و تصمیم گرفت یکبار برای همیشه کار را تمام کند،سریع به سر خیابان رفت اول تصمیم گرفت از پل هوایی خودش را پایین پرت کند ولی با خودش گفت از کجا معلوم که تمام شود بهتر است خودم را جلوی ماشین بندازم که سرعتش بالا باشد حتما کار تمام میشود.همینجور که خیابان را نگاه میکرد خشکش زده بود نمیتوانست قدم از قدم بردارد،ماشین ها را با چشمانش یکی کی دنبال میکرد وجرات جلو رفتن را نداشت.
همینطور که مردد بود عطر بهار نارنجی را حس کرد،سرش را برگرداند ولی هیچ درخت نارنجی نبود حتی این موقع سال خبری از نارنج نبود و هر لحظه این عطر قویتر میشد و دوباره به خیالات خودش برگشت،یادش آمد توی پارک سر همین خیابان بود که سرش شکست،همان سالهای که شبهای تابستان مادرش غذای حاضری بیرون می آورد و توی پارک میخوردند،همان سالهای که پدرش خسته از سرکار برمیگشت و مستقیم به پارک می آمدند،منچ بازی میکردند،دوچرخه سواری میکرد.
یک دکه فلافی بالاتر بود و چقدر سمبوسه و فلافل های خوشمزه ای داشت،دوست داشت به همان سالها برگردد همان سالهای که خیلی خوشحال تر بود همان سالهای که اینقدر جروبحث نبود و نهایتا سر نمک و پیاز سر سفره جر و بحثی بود.
همان شبهای که تا دیرموقع بیدار می ماند و فیلم نگاه میکرد و فردا تا دیرموقع میخوابید چون نمیخواست به مدرسه برود.دوست داشت یکبار دیگر زندگی کند یکبار دیگر خوشحال باشد.رفت روی چمنها دراز کشید و آسمان را نگاه کرد،خیلی وقت بود آسمان را نگاه نکرده بود چقدر از دیدن ستاره ها وشمردن آنها سرذوق می آمد،آسمان صاف صاف بود ولی آسمان زندگی او طوفانی بود،نیم ساعتی گذشت و آرام شده بود تصمیم گرفت به خانه برگردد.
وقتی رسید دعوا تمام شده بود و هرکسی گوشه ای نشسته بود انگار هیچ وقت اتفاقی نیفتاده بود اوهم به روی خودش نیاورد رفت جلوی تلویزیون دراز کشید وتمام ذهنش هنوز همان خاطرات و دعوای یکساعت قبل بود،دوست داشت هرچه زودتر یکی دوساعت دیگر بگذرد تا برود بخوابد شاید فردا روز بهتری برایش باشد.