ویرگول
ورودثبت نام
itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۴ دقیقه·۲۴ روز پیش

فوران

نیم ساعت دیگر دقیقا بیست و چهار ساعت میشد که از مادرش خبری نداشت،طولانی ترین زمان قبل از این وقتی بود که برای اتاق عمل رفته بود و آنهم فقط شش ساعت طول کشید ولی مطمئن بود که خوب میشود و هیچ وقت سابقه نداشت اینقدر بی خبر باشد.

آخرین باری که صدای مادرش را شنیده بود خسته تر از بقیه روزها بود و بعد از تماس دیشب دیگر خبری نبود،همیشه اول صبح و عصرها بعد از اینکه شیفتش تمام میشد زنگ میزد و یکبار هم آخرشب،برای اینکه مطمئن شود داروهایش را خورده است.

نه فقط مادرش،بلکه هیچ کدام از اعضای خانواده اش جواب تلفنهایش را نمیدادند،نه خواهر و نه برادرها،حتی دایی کوچکش که هفته ای دو یا سه بار به مادرش سر میزد هم تلفن را جواب نمی داد.با خودش میگفت یعنی چه اتفاقی افتاده است،نکند ..

دوست داشت فکر کند چه اتفاقاتی ممکن است پیش آمده باشد،میترسید که فکری کند،روزی سختی را گذرانده بود از وقتی که بعنوان مهندس اقماری شروع به کار کرده بود،بیشتر از سنش به نظر می آمد،مدام فکرش خانه بود،جایی که صدای مادرش بود،جایی که بوی قورمه سبزی و پیاز داغ تمام خانه را گرفته بود،جاییکه صدای ذکر گفتن مادرش را میشنید،دلش حسابی تنگ شده بود.

از هرکسی که ممکن بود خبر گرفته بود ولی کسی جواب نمیداد،آخرسر یادش به محمدرضا افتاد دوست دوران کودکیش که همسایه دیوار به دیوارشان بود،ولی او هم ماموریت بود و آخرین تیرش هم از کمان رفت.

هوا تاریک شده بود و نسیم گرمی روی گونه هایش میلغزید،دوست داشت همین الان به جاده بزند ولی حتی نمیتوانست تا جاده اصلی برود هیچ ماشینی دور وبرش نبود حتی اگر میخواست یکسره برود چهارده ساعتی در راه بود و دیگر نمیتوانست این همه انتظار را تحمل کند.

یک دفعه خاطره ای مثل رعد برقی در شب طوفانی تمام ذهنش را تسخیر کرد یادش به شبی افتاد که پدرش تا دیرموقع نیامد،ساعت نه و نیم شب بود که مادرش بچه را خواباند و فردا صبح معلوم شد که پدرش فوت شده است نکند باز هم همین اتفاق افتاده باشد و این جمله مثل موریانه داشت تمام وجودش را میخورد.

هنزفری را برداشت و در گوشش چپاند و چند آهنگ ملایم پلی کرد ولی اصلا صدای آهنگ ها را نمیشنید و مدام این جمله در ذهنش تکرار میشد نکند اتفاقی افتاده باشد.

نمیتوانست قدم از قدم بردارد حتی نمیتوانست تا کانکسش برود،نفسش بند آمده بود شاید یک دوش گرفتن میتوانست به او کمک کند،در همین فکر و خیال بود که رضا دستی روی شانه اش گذاشت و گفت"چه خبرا،میزون نیستی!"

همین جمله برایش بس بود تا مثل آتشفشانی فوران کند،چشمانش گرد شده بود و اشک در چشمانش حدقه زده بود،نفسش تندتر میزد و مدام یاد آن شبی می افتاد که پدرش فوت شده بود،یاد همان روزی افتاد که تازه دوازده سال را تمام کرده بود و قرار بود برای تولدش،یک سگا با چند بازی بخرند.و آن شب چقدر در رویای شیرین بود که با صبح طوفانی روز بعد تمام زندگیش زیر و رو شده بود.

از آن روز به بعد  تمام زندگیش مادر و خواهر و برادرهایش شده بود،مادری که چند بچه را بزرگ کرده بود و همه آنها را خانه بخت فرستاده بود و یوسف مانده بود با مادرش.

پاهایش را دیگر حس نمیکرد،سرش سبک شده بود نمیدانست چطور تا کانکسش رفته بود،بدون اینکه بخواهد شروع کرد به گریه کردن،آنقدر گریه کرد که تمام لباسش خیس شده بود ،آب دهانش روی تمام کف زمین ریخته بود،گلویش خشک شده بود و دیگر نمتوانست گریه کند بیصدا هق هق میکرد،دور لبانش سیاه شده بود که یک دفعه زیر خنده زد طوری قهقهه میزد که صدایش تمام محوطه را گرفته بود.هرچند دقیقه یکبار از خنده به گریه میرفت و از گریه به خنده میرفت مثل آونگی که نوسان میکند.

رضا که تمام این مدت یوسف را گرفته بود،از وحشت خشکش زده بود،هیچ کلامی بین آنها رد و بدل نمیشد،فقط او را در آغوش گرفته بود و با دستش پشتش را نوازش میداد و میگفت "آروم باش،آروم"

ولی هیچ تاثیری نداشت،بخاطر سرو صدای که درست شده بود چند نفری دورش جمع شده بودند و هاج و واج او را نگاه میکردند،در آخر پزشک و پرستار مجموعه آمد و به زور دست و پایش را گرفتند و آرام بخش تزریق کردند،چند دقیقه ای طول کشید تا اثر کند و مثل پسربچه ای پنج شش ساله تا صبح خوابید.

داستانفروپاشیوابستگیدوست داشتنمادر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید