itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

لکه

امروز شیفت ظهر هستم و ساعت نزدیک دوازده شده،نمیدونم چیکار کنم،ناهارم امروز آماده نیست،مامانم میگه کوکوسبزی ببرم توی مدرسه بخورم و ساندویچ های مدرسه رو نخورم،ولی من حالم از کتلت و کوکو بهم بخوره،دوست دارم ژامبون یا سوسیس بندری بگیرم.

الان یه هفته هست که مسیر خونه تا مدرسه رو دارند با بیل و کلنگ زیر و رو میکنند و من نمیدونم چطور برم مدرسه،نه اینکه راه بسته باشه،راه باز هست،ولی باید از طرف راست برم ولی من باید همیشه از طرف چپ برم،آخه یه مشکلی هست،طرف چپ صورتم یه لکه قهوه ای بزرگ هست و اگر از اون طرف خیابون برم همه منو میبینن،و آبروم میره،حتی مغنه خودمو طوری جلو میکشم که بصورت نصفه و نیمه هست و یه حالت شلختگی داره،همیشه بخاطر همین سوژه هستم،حتی توی خونه و مدرسه چندبار بهم تذکر دادن،ولی ترجیح میدم شلخته باشم تا همه اون لکه روی صورتم رو ببینن.

مادرم میگه عمه بزرگمم همینطور بوده،عین همین لکه روی صورتش بوده ولی وقتی بچه بوده میمیره،میگن بعد از اینکه از یک عروسی برمیگردن،خیلی توی چشم بوده و چشمش زدن و یکی دو روز بعد میمیره،مادربزرگم تا تولد بچه بعدی میگفتن دیونه شده.وقتی من بدنیا اومدم مادربزرگم میگفت خا دخترمو دوباره بهم داده و میخواهم اسم اون رو روش بزارم و اسم من ماهرخ شد،بخاطر همین لکه لعنتی،مگه من پیرزن صدسال قبلم که این اسم رو داشته باشم،خودم دوست دارم اسمم نگار باشه،ولی قبول نمیکنن که اسمم رو عوض کنن،میخوام وقتی هیجده سالم شد،اولین کاری که کنم هم از شر این لکه راحت بشم و هم اسمم رو عوض کنم.

ولی تا اون موقع خیلی مونده و امروز نمیدونم چکار کنم،بنظرم اگه این چند روز از پشت بازارچه برم که جلو امامزاده بیام بیرون،دیگه مجبور نیستم از اینجا رد بشم ولی اینجوری بیست دقیقه راهم دورتر میشه،از فردا زودتر حرکت میکنم،امروز باید با دو،خودم رو برسونم تا دیر نشده و خانم عطایی بخواد باز منو دعوا کنه.

خانم عطایی خیلی سختگیره و ناظم مدرسه هست برعکس خانم عضدی که مدیرمون هست و خیلی مهربونه.خانم عطایی مثل خانم لیپت توی بابالنگ دراز هست،اصلا شوهر نکرده،خیلی لاغر هست وهمیشه عینک میزنه و دستهای خیلی لاغر و سفیدی داره که رگهای روی دستش همیشه معلومه.من و چنتا از دوستهای دیگه که خیلی صمیمی هستیم بین خودمون بهش خانم لیپت میگیم.

اما خانم عضدی مثل ماه میمونه،همیشه لبخند میزنه و هوای بچه هارو داره و خیلی موقعها که خانم عطایی میخواسته بچه ها رو انضباطی کنه،جلوش رو گرفته.

همینطور که باعجله داشت میرفت یک دفعه دید به یک نفر خورد،مش احمد کفاش بود که برای ناهار نان و ماست و خرما خریده بود و هرچی داشت روی لباسهاشون ریخت،مانتو فرم ماهرخ زیر ماست سفید شده بود و صورتش هم عین همون ماست سفید شده بود،دستاش یخ زده بود و پاهاش مثل سنگ سفت شده بود و قلبش داشت از دهنش بیرون میزد.

مش احمد ماهرخ رو شناخت،اس رضا پدر ماهرخ که نقاش بود از قدیم همسایه مش احمد بود،مش احمد روبرو ماهرخ کرد و گفت"تو دختر اس رضا مگه نیستی،مدرسه از اونطرفه اینجا چکار میکنی دخترم،فدای سرت دخترم گریه نکن،کاری که درست میشه گریه نداره،سریع برو خونه لباس عوض کن و بیا"

ولی مش احمد نمیدونست که ماهرخ همین لباس فرم رو بیشتر نداره و خانم عطایی هم بدون روپوش اجازه نمیده مدرسه بره،توی همین حین،آقای اسدی سرایدار مدرسه رد شد،ماهرخ رو شناخت و وقتی مش احمد بهش توضیح داد که چی شده رو به ماهرخ کرد و گفت"دخترم نگران نباش بیا با خانم عطایی حرف میزنم اجازه بده بری خونه ولباس عوض کنی و برگردی"

ماهرخ زبونش بند اومده بود،ترجیح میداد مدرسه نره ولی با خانم عطایی روبرو نشه و همینجور میگفت"نه نه،خانم عطایی نه"

به هر زوری برد تا مدرسه رفتند و بچه ها سرکلاس رفته بودند و خانم عطایی مثل همیشه داشت حیاط رو چک میکرد،تا ماهرخ رو دید گفت"انگار نه انگار یه دخترخانم هستی،از صدتا پسر بیشتر آتیش ازت میباره،باز چکار کردی،بیا دفتر خانم عضدی هم ببینه تا بفهمه چه شری هستی،همیشه وساطتت میکنه و نمیزاره تنبیه بشید"

وارد دفتر که شدند خانم عضدی گفت"وای دخترم چی شده چرا لباسهات کثیف شده،الان کلی از زنگ کلاس رفته چرا دیر اومدی"

ماهرخ من من کنان گفت،خانم بخدا تقصیر ما نبود همش بخاطر این بود که توی خیابون رو دارند تعمیر میکنند مجبور شدم از پشت بازارچه بیام"

خانم عضدی نگاهی به ساعت انداخت و گفت" دخترم نگران نباش"

از توی کشوی میزش یک مانتو وشلوار بیرون آورد و گفت"اینو برای دخترم گرفتم برو خونه آقای اسدی لباسهاتو عوض کن و خانمش زحمت بکشه لباست رو بشوره تا آخر وقت خشک میشه و نگران نباش"

لباسهایش را عوض کرد مثل این بود که مانتو و شلوار را برای اون دوخته بودند نه یه کم تنگ بود و نه یک کم گشاد ،اندازه اندازه بود.دوست نداشت لباسش رو عوض کنه،دوست داشت همیشه مال خودش باشه.

وقتی مدرسه تعطیل شد و خونه رفت دید مادرش زیر درخت نشسته و چادری رو زیر پاش پهن کرده و داره قند میشکونه تا چشمش به ماهرخ افتاد گفت"تو چرا مانتوت اینقدر تمیزه"

ماهرخ آب دهانش را قورت داد و گفت"یه چیزی بهت میگم ولی به بابا نگو باشه"وکل ماجرا رو براش تعریف کرد.

زری با زیر چشم نگاهی به او انداخت و گفت"اون از اون بچه ذلیل مرده که با دوچرخه میخواست خودش رو به کشتن بده اینم از تو،تکلیف همتون رو مشخص میکنم،پیرم کردید پیر"

داستانماه گرفتگیدخترانهخاطره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید