itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

مهاجرت

پشت لپ تابش نشسته بود و صفحات را عقب و جلو میکرد،هر از چند گاهی لیوان چایی را برمیداشت و کمی هورت میکشید و دوباره سرجایش میگذاشت و دوباره شروع میکرد به تایپ کردن.

جسمش اینجا بود و ذهنش در خواب و خیال پرواز میکرد تمام فکرش پر شده بود از رویای مهاجرت.فرقی نمیکرد،کجا یا به چه شکلی،دوست داشت هرجوری بود از این شرایط خلاص شود.نگاهی به ساعت کوشه لپ تابش انداخت و دید چقدر زود دوساعت نیم گذشته است و هرچه سایت و پیج بود زیر و رو کرده بود ولی دریغ از یک کورسوی امید.

لپ تابش را بست و گوشه چشمانش را با هردوشصتش فشار داد و کمی نگه داشت و بعد لیوان چایی را برداشت ولی کاملا سرد شده بود.از پشت میز بلند و در آیینه خودش را نگاه کرد،زیر چشمش یک بند انگشت سیاه شده بود،کمی دقت کرد  دید پیشانیش هم خط افتاده است و چند تاری موی سفید بین موهایش طنازی میکند و موهایش کم پشت تر شده بود.صورتش لاغرتر شده بود و پوست صورتش دیگر آن رنگ و لعاب را نداشت.

چند روز دیگر ده سال تمام میشد که استخدام شده بود،چقدر روزهای اول برایش دوست داشتنی بود،حقوق دانشجویی،شغل مشخص و حتی نمیخواست سربازی برود،چقدر برای استخدام در آموزش و پرورش رویاپردازی که نکرده بود.و مثل چشم برهم زدنی زمان گذشته بود و الان چندین سال بود که در یک روستای دورافتاده بود.اوایلش هر روز لحظه شماری میکرد که پنج سال تمام شود و خیلی وقت بود که آن پنج سال گذشته بود و فقط از این روستا به روستای بعدی رفته بود،چه فرقی داشت معلم باشی یا مدیر،وقتی کار تمام میشود از ظهر تا شب باید برهوت را ببینی،خیلی موقع ها حتی آنتن نداشت که زنگ بزند،و زمستانها که دیگر امانش را بریده بود،مگر چیزی بدتر از این هم میشود که سرمایی باشی و کپسول گاز هم نباشد.

هرچقدر بقول خودش در آن دوران دانشجویی پز داده بود الان از دماغش بیرون کشیده بودند.صبح تا ظهر با چند دانش آموز و تا فردا صبح تنهای تنهای تنها.

آب منطقه سفیدی دندانهایش را به زردی برده بود،چند شن و سنگ هم نصیب بدنش کرده بود،شغلی که قرار بود آینده اش را بسازد الان داشت زندگیش را تباه میکرد،وقتی فکر میکرد با حقوقش در ده سال ماشین و خانه میخرد خنده اش میگرفت،با خودش میگفت چقدر بچه بودم.

یکی دوسال تصمیم جد گرفته بود که از این تنهایی نهایت استفاده را ببرد و دوباره کنکور بدهد و فقط برای دندانپزشکی بخواند و بعد با حقوق یکسالش به اندازه سی سالش پول دربیاورد،اما موفق نشده بود،هرچند بعدش فهمیده بود که از این خبرها هم نیست.

با خوش میگفت کجای راه را اشتباه رفته ام،کجا باید بهتر تصمیم میگرفتم شاید....شاید هیچ راهی دیگری نباشد شاید حتی همین مهاجرت هم راه بجای نبرد ولی دوست نداشت این حداقل امید حتی اگر خیالی هم باشد را از دست بدهد.

دوباره پشت میزش نشست و لپ تاب را باز کرد و تایپ کرد "سریعترین و راحت ترین روش مهاجرت"

داستانتربیت معلمطرحکارمندروستا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید