itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

ننه بزرگ

امروز هم نوبت من بود که به ملاقات ننه بزرگ برم،مثل همیشه دوشنبه هرهفته یکی از ماها به دیدنش میرفت،منظور من،مامان و خاله هام هست،ننه بزرگ مادر،مادربزرگ من هست ولی نمیدونم چه چیزی پیش اومده که بین تمام نوه و نواده های که داره فقط ماها هستیم که به دیدنش میریم.

ننه بزرگ اینقدر عمر کرده که دیگه خودش رو هم نمیشناسه،نمیدونم چندسالش هست ولی از وقتی یادم میاد و از وقتی بچه بودم تنها بود وخانه سالمندان زندگی میکرد،مال و منال زیاد داشت ولی جایی بهتر از خانه سالمندان براش نبود اقلا اونجا بهش رسیدگی میکردن.

تمام بچه هایش فوت کرده بودند و شوهرش هم وقتی جوان بود مرده بود ولی او مثل همان درخت بلوطی که جلوی خانه پدریش در روستا بود هنوز سرپا بود،ننه بزرگ موهای بلندی داشت که همیشه حنا میگذاشت حتی کف دست و پاهایش را حنا میگذاشت،چقدر وقتی بچه بودم از رنگ دست و پایش ذوق میکردم،موهایش تاپایین کمرش میرسید موهایی که هیچ وقت کوتاه نکرده بود همیشه میگفت موی یک زن،شرف اون زن هست نه باید کسی اون رو ببینه و نه باید کوتاه بشه،بعضی موقع ها بهش میگفتیم پس چرا لباس محلی میپوشی و موهایت را زلف میکنی،میگفت اینها رسم هست اشکالی ندارد.

ابروهایش را وقتی جوان بود تراشیده بود و بجایش خالکوبی کرده بود نوار سبز رنگی که مثل هلال ماه بود،روی چانه و پشت یکی از دستهایش هم یک علامت مثل بعلاوه بود،دوست داشتم من هم در همان زمان بودم و خالکوبی میکردم.

هر دوشنبه که یکی از ما به دیدنش میرفت،حمامش میکردیم،موهایش را شانه میزدیم،همیشه فقط و فقط با گل سرشور موهایش را میشست اگر نبود شامپو نمیزد و بعد با شانه چوبی که از دوطرف دندانه ریز و درشت داشت آرام و آرام گل سرشور را از موهایش بیرون میکشید،چقدر آرامشش را دوست دارم.

این هفته خیال میکرد من مادرش ننه خاتون هستم،خیال میکرد دختربچه ای چهارده ساله هست هرچند برای آنها دخترچهارده ساله اوج جوانی و زیبایی بود،امروز به من گفت اجازه میدهی بعد از حمام با دختر مش الیاس به صحرا بروم،دختر مش الیاس سی و هشت سال پیش مرده است و تقریبا هم سن و سال ننه بزرگ بوده است.دکتر میگفت کسی که آلزایمر میگیرد این چیزها دیگر طبیعی است.

نمیدانم امروز چرا اینقدر تحت تاثیر قرار گرفتم،مادرم میگوید که من خیلی شبیه ننه بزرگ هستم حتی خیلی از آشناها گفته اند حرکات دست و راه رفتن من دقیقا مثل ننه بزرگ است،یعنی قرار است من هم به اندازه او عمر کنم و من زنده باشم و تمام خانواده،دوستان و آشنایانم اسیر خاک شوند و جایی برسد که دیگر خودم را هم نشناسم.بنظرم اصلا چنین زندگی خوب نیست.فکر کردن به اینکه ممکن است روزی برسد و مادرم نباشد مرا دیوانه میکند،اصلا دوست ندارم به این چیزها فکر کنم ولی مدام به ذهنم می آید.

از اینکه روزی برسد که تمام کسانی که میشناسم و دوستانش دارم نباشند دیوانه ام میکند،چقدر سخت است و چقدر آلزایمر و فراموشی در این موقع ها خوب هست مثل دارویی میماند که چیزی را متوجه نمی شوی،شاید بخاطر همین فراموشی هست که ننه بزرگ اینقدر سرحال است.

امروز که موهایش را میشستم خیلی خسته شدم،چقدر موی بلندی داشت یک لحظه وسوسه شدم که نصف موهایش را قیچی کنم تا راحتتر باشم ولی یاد حرفش افتادم درست بود او نمیدانست و فراموش کرده بود ولی من یادم که هست.

وقتی وقت ملاقات تمام شد و خواستم بیایم،دستش را در جیب جلیقه اش کرد و نصف مغز گردو با یک دانه آبنبات بهم داد،چقدر طعم و بوی خوبی داشت و چقدر دلچسپ بود و از جیب دیگرش چیزی برداشت و خورد و گفتم که توی اون جیبت چی بود گفت کندر هست برای معده میخورم میگن حافظه رو تقویت میکنه.نگاهش کردم و لبخندی زد و سرم را گرفت ویک ماچ وسط پیشانیم کرد.

وقتی به خانه برگشتم هنوز یک ساعتی نگذشته بود که تلفن زنگ خورد،خانم جوادی مسئول خانه سالمندان بود،گفت تمام کرده است.خوش بحالش همیشه دوست داشت هرجایی که میرود تمیز،مرتب و خوش بو باشد و امروز بازهم تمیز،مرتب و خوشبو بود.

داستانمادرمادربزرعمرزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید