itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

پروانه

تمام تنش پر از مو شده بود،فقط دوست داشت بخورد،آنقدر چاق و بزرگ شده بود که دیگر نمیتوانست تکان بخورد،از برگی به برگی دیگر قل میخورد و اگر اشتباهی تا پایین میرفت و روی خاکها می افتاد دیگر حسابی کلافه میشد،بی موقعها بنظرش می آمد زحمت و ارزشش را ندارد و بهتر است همانجا بماند تا خوراک پرنده ای شود یا از گرسنگی بمیرد ولی تا سایه ای را می دید از ترس چندین پای دیگر هم قرض میگرفت و با هر زحمتی بود خودش را زیر شاخ و برگی پنهان میکرد.

و اینجا همان جایی بود که دوست داشت همیشه باشد اصلا دوست داشت یک کرم خاکی باشد نه یک کرم بدردنخور بزرگ و چاقالو که همش بفکر شکمش بود،کرمهای پوست شفاف و بدن کشیده داشتند مخصوصا آن بدنهای که رنگشان به قرمز و صورتی میزد چقدر دوست داشت مثل آنها باشد آزادنه زیر خاک و گل باشد یا روی زمین هرجایی که میخواهد برود.درست بود که زیاد نمیتوانستند خودشان را مخفی کنند ولی این چند روزی که زنده بودند را خیلی خوشحال بودند.

زیر آفتاب لم میدادند و بیخیال همه چیز بودند و هرچیزی که در باغچه بود میخوردند،دوست داشت مثل آنها باشد فقط و فقط برگ خوردن دیگر مزه ای نداشت حسابی چاق و پشمالو شده بود.وقتی قل میخورد و در باغچه می افتاد و نگاهش به یکی از همین کرمهای خاکی می افتاد زودی خودش را به کناری میکشید دوست نداشت مسخره اش کنند،همیشه کارشان همین بود،تمام آن کرمهای چاقالو و پشمالو را مسخره میکردند،میگفتند بدن ما کشیده،لاغر و زیبا هست ولی شماها چه.

دوست داشت دورادور آنها را ببیند و همیشه حسرتشان را بخورد،دوست داشت زیر یک برگ بشیند و آنقدر از بقیه فاصله بگیرد که دیگر هیچ کس او را بخاطر نیاورد.یکبار که حسابی غذا خورده بود و دیگر نای حرکت نداشت،زیر برگی خودش را چسپاند و آنقدر به خودش پیله و آنقدر پیله دور خودش پیچاند که دیگر هیچ چیزی را نمیدید،دوست داشت بخوابد برای همیشه دوست داشت همیشه آنجا باشد.

روزها و شبها پشت سرهم میگذشت و در تنهای خودش در پیله ای که برای خودش بافته بود ماند،اما یک روز دیگر خیلی خسته شده بود،دیگر توان ادامه دادن نداشت دوست داشت بیرون بیاید و بگوید که هیچ چیز دیگری برایش مهم نیست،نه آنها و نه رویاهایشان و نه زندگیشان،دوست داشت برای خودش زندگی کند،هرجور که میخواهد باشد.

با دهانش کم کم پیله را پاره کرد،نور خورشید چشمانش را اذیت میکرد،چیزی چسپناک تمام بدنش را پوشانده بود و تمام بدنش به هم چسپیده بود ولی احساس میکرد خیلی سبکتر شده است،کمی زیر آفتاب ماند تا هم بدنش خشک شود و چشمانش به نور عادت کند،احساس عجیبی داشت،انگار اتفاقی افتاده بود.

دیگر خبری از آن سنگینی نبود و جلوی پاییش را نگاه کرد سایه موجودی باریک با بالهای بزرگ را جلوی پاییش دید سریع با نگاهی وحشت زده به عقب برگشت ولی کسی نبود دوباره جلوی پایش را نگاه کرد دوباره همان سایه را دید ولی باز خبری نبود.با خودش گفت شاید این همه تنهایی و تاریکی باعث شده که توهم بزند شاید اشتباهی دارد میبند ولی سبکی در دست و پاهایش برای چه بود.

به دست،پا و بدنش نگاه کرد همه تغییر کرده بودند،آن سایه خودش بود،چطور چنین چیزی اتفاق افتاده است،با خودش گفت نکند دارم خواب میبینم.ولی نه،او تغییر کرده بود،او قرار نبود هیچ وقت کرم خاکی باشد که خودش را با آنها مقایسه میکرد،او هیچ وقت قرار نبود یک کرم پشمالوی چاقالو باشد،او قرار بود تبدیل به پروانه شود.

عطر دلنشین گلی را احساس کرد،بالهایش را باز کرد و بدون توجه به کرمهای که در آن پایین بودند،رفت و روی یک گل سرخ نشست.

داستانداستان کودکانهتغییرزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید