itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

چوب بازی

همیشه این فصل از سال را بیشتر از بقیه فصل ها و ماهها دوست داشت،همه جا سرسبز بود همه مشغول کاری بودند،محصول ها آماده بود و کار و کاسبی همیشه پر رونق تر بود،برای او هم رونق خودش را داشت،بعضی از روزها به اندازه سه یا چهار روز در بقیه سال فروش داشت.

همه جا عروسی  بود و صدای ساز و دهل از همه جا می آمد،عمو زاده هایش در کار عروسی بودند،یکی ساز میزد یکی دهل میزد،یکی آن وسط میرقصید،هر روزی که عروسی داشتند بر هر قیمتی بود بارش را میفروخت تا بتواند همراه عموزاده هایش به عروسی برود.ازدواج کرده بود،چندتا بچه قد و نیم قد داشت ولی هنوز حس و حالش مثل همان روزهایی بود که تازه پشت لبش سبز شده بود،ازغروب تا نیمه شب در عروسی بود،گرگ و میش هوا در میدان تره بار بود تا بار تازه پیدا کند و تا بعد ازظهر کار میکرد،بعضی روزها چندساعتی بیشتر نمیخوابید ولی اصلا احساس خستگی و بیخوابی نمیکرد.

هر وقت نقاره چی ساز برای چوب بازی میزد،اولین نفری بود که وارد میدان میشد،چقدر آن لحظه را دوست داشت وقتی که وارد میشد و تمام زنان و دخترها برایش کل میزدند و همانطور که چوب را روی سرش تکان میداد و میچرخید نیم نگاهی به جمعیت میکرد.وقتی وارد میدان میشد دیگر کسی نمیتوانست چوب را از او بگیرد مثل اینکه جانش را میگیرند.یکی دوباری ساق پایش شکسته بود ولی بازهم فایده ای نداشت فقط حسرت این را میخورد که چرا با پای شکسته نمیتواند وسط میدان برود،پای چپش کمی کوتاه تر شده بود ولی طوری راه میرفت که اصلا کسی متوجه نمیشد.

از سرحد تا گرمسیر او را میشناختند،درست بود چرخ روزگار گرد سفیدی بر روی موهایش پاشیده بود و دست تقدیر چند چوب خط بر پیشانیش نهاده بود ولی هنوزم حریف نداشت،فقط بعضی موقع ها انگار طلسمش شکسته میشد،سوی چشمانش کمی رفته بود و تا میفهمید که خستگی چشمانش ممکن است کار دستش بدهد،سریع میدان را به بهانه قلیان با تنباکوی خوانسار رها میکرد.

وقتی به او میگفتند چرا به میدان نمیرود تا درسی به این جوانهای کله شق بدهد،لبخندی میزد و قلیان را روی گوشه لبش میگذاشت و میگفت"جوان هستند بزار کیفشون رو بکنن من فقط میخواستم نشونشون بدم دور دست کیه و دود از کنده بلند میشه".

ولی ترسی در اعماق دلش نشسته بود که نکند روزی برسد که این سوی چشمش برود و دیگر نتواند خودی نشان بدهد،پدرش هم همینطور بود هنوز موهای سرش کامل سفید نشده بود که سوی چشمانش رفت و خانه نشین شده بود ولی دوست داشت حداقل تا وقتی که تقدیر آن زمان را برساند نگزارد کسی روی دستش بلند شود.

دختر بزرگش سن و سالی نداشت ولی قد کشیده بود و چندین خواستگار پیدا کرده بود،ولی نه پولی داشت و نه جهیزیه ای آماده کرده بود،هر چه داشت و نداشت را خرج خورد و خوراک کرده بود و اگر پول سیاهی مانده بود شاباش کرده بود.

تا اینکه در عروسی چشمش به گل تاج خانم بیوه حاج اسدالله افتاده بود،یادش آمد وقتی میخواست ازدواج کند یکی دوبار خواستگاری کرده بود ولی جواب رد شنیده بود،ولی میدانست گل تاج خانم بدش نمی آید که شوهری داشته باشد و فکری مثل برق از چشمانش گذشت،اگر بتوانم گل تاج را راضی کنم،نانم در روغن است،مگر خود اسدالله نبود که چهار زن گرفت من که فقط یکی دارم.

سریع از سرجایش بلند شد و چوب را گرفت و نفر اول و دوم را مثل آب خوردن از میدان به در کرد و چوب را در پای نفر سوم شکاند،شکسته شدن چوب همان  و صدای بلند شدن جیغ آن پسر جوان همان.

تا نگاهش را برگرداند دید ابروهای گل تاج در هم رفته است و با چشمانی هراسان به سمت پسرک آمدو گفت"عزیز عمه،من فدات بشم،خدا لعنت کنه هرکی این بلا رو سرت اورده"

تازه فهمید چه غلطلی کرده است،آن پسر جوان کیامرث پسر هوشنگ،برادر گل تاج بود که چند سال قبل فوت شده بود و گل تاج او را بیشتر از پسرهای خودش دوست داشت.درست بود که این چیزها در میدان چوب بازی عادی بود ولی این بار قضیه فرق میکرد.

هنوز مات و مبهوت مانده بود،نمیدانست چوب را زمین بگذارد یا نفر بعد را از میدان به در کند،این بار هم چوب را در پای نفر بعد شکاند ولی یک دفعه جلوی چشمانش سفید شد واصلا دور و بر خودش را نمیدید.

چوب شکسته بود و تکه برگشته بود و مستقیم به صورتش خورده بود،دیگر نفهمید آن شب چطور گذشت،چند هفته ای چشمانش را با دارو بسته بودند ولی اثر نکرد و یکی از چشمانش دیگر چیزی را ندید و از چیزی که میترسید به سرش آمد.

و آن بار آخرین باری بود که وارد میدان شد و آخرین باری بود  که عروسی رفت و آخرین باری بود که برایش کل و نقاره زدند .

داستانروستاعروسیسرنوشتترس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید