این مطلب در ادامه دو مطلب زیر نوشته شده:
آخرین هشدار قبل از فروپاشی کامل
آخرین هشدار قبل از فروپاشی کامل: آن سوی آینه

از خواب بیدار شدم. باورم نمیشد که سکوت از خواب بیدارم کنه. هیچ صدایی نمیشنیدم. حس میکردم کر شدم. کمی روی تختم تکون خوردم. احساس میکردم تو فضا غوطهورم.
چیزی نگرانم نمیکرد و همین بخش نگرانکننده ماجرا بود. صدایی نبود که دلتنگ شنیدنش بشم؛ چکه قطره آب از سقف اتاقم، دعوای همسایه کناری با همسرش یا صدای ماشینهای خیابون.
مشغول نشنیدن بودم که متوجه شدم هیچٰجارو نمیبینم. ندیدن ترسناکتره یا نشنیدن؟ نمیدونستم. پاشدم و با احتیاط چند قدم حرکت کردم. ندیدن هم مثل نشنیدن بود برام؛ اما از هرچیزی بدتر برام سایه نداشتن بود. سایهم تنها همراه زندگیم بود. از دست دادنش حس زنده بودن رو ازم میگرفت.
شروع کردم به دویدن. برام مهم نبود که تو یه اتاق ۱۲ متری دویدن کار خطرناکیه. اما نه به دیواری برخورد میکردم و نه سیاهی تموم میشد.
نمیدونستم چطور تونستم صدها متر تو یه اتاق چند متری به پیش برم. اما داشتم تلاش بیهودهای میکردم؛ نه من پیش میرفتم و نه از تاریکی کاسته میشد. پس برگشتم تا این سیاهی لعنتی که معلوم نبود از کدوم گوری سروکلهش پیدا شده تمام منو در آغوش بگیره.
چند قدم که برگشتم تازه حس کردم پاهام زمین رو لمس کرد. انگار تا قبل از اون داشتم در یک سیاهچاله بلعیده میشدم.
به محض اینکه حس کردم روی زمینم، همهجا روشن شد.
تو یه اتاق کوچیک بودم که بنظرم آشنا میرسید. یه صندلی شکسته گوشه اتاق بود و چند میله فلزی اطراف اتاق پراکنده بود و سقف بلندی داشت. حس کردم یه چیز داغ به بازوم برخورد کرد؛ دیوارها ترک خورده بودن و از لابهلای ترکها بخار داغ وارد اتاق میشد.
بالا سرم رو نگاه کردم؛ سقف اتاق به نظر کوتاهتر شده بود. متوجه شدم دیوارها دارم به سمتم حرکت میکنن. تلاش کردم در مرکزیترین بخش اتاق بایستم. احتمالا تا چند ثانیهی دیگه در بخار گرم از بین میرفتم. باید کاری میکردم. پایه شکسته صندلی رو برداشتم و تلاش کردم به سمت شکافهای دیوار حمله کنم و یه راه خروج ایجاد کنم.
به سمت دیوار دویدم، چشمهامرو بستم و اولین ضربه رو به دیوار روبروم زدم.
چند باری ضربه زدم تا اینکه متوجه شدم دیگه گرمایی حس نمیکنم. چشمهامرو باز کردم.
وسط یک حیاط قدیمی بودم که یه نیمکت کثیف و یه توپ پلاستیکی گوشهش بود. سمت مقابل یه خونه قدیمی با پنجره شکسته بود. بالاخره یه صدا شنیدم. صدای خندههای تمسخرآمیز چند نفر از دیوار کناری خونه به گوشم میرسید. حتی با وجود اون خندههای حالبههمزن، بازگشت شنواییم دستاورد خوبی بود.
سایهی اون چند نفر رو نزدیک دیوار کناری خونه میتونستم ببینم اما اعتنایی نکردم.
به توپ پلاستیکی گوشه حیاط خیره شدم. دوست داشتم یه همبازی الان کنارم بود و با هم بازی میکردیم. هرچی میگذشت صدای خندههای اون چند نفر ترسناکتر و بلندتر میشد. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. خشم زیادی درونم حس میکردم.
برگشتم سمت خونه و یه تکه شیشهی شکسته از پنجره برداشتم و به سمت اون سایهها حملهور شدم.
هرچی نزدیکتر میشدم سایهها دورتر میشدن و تعدادشون کمتر میشد. بالاخره به انتهای دیوار بیرونی اتاق رسیدم.
اون طرف دیوار یه راهروی خیلی طولانی بود. برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم؛ خبری از حیاط و اتاق نبود. وسط یه راهروی عظیم بودم.
شروع کردم به قدم زدن. دو طرف راهرو آینههایی کوچیک و کج به دیوارها آویخته شده بود. تو هر کدوم تکهای از خودم رو میدیدم. انگار تکههای متفاوت و ناموزونی میدیدم که بعید بود متعلق به یک نفر باشن.
صدای زنجیر دوچرخه به گوشم رسید. رفتم سمت صدا. تصویر یکی از آیینهها بخشی از کودکیم بود؛ یه روز آفتابی تو یه زمین خاکی، پدرم داشت دوچرخه سواری بهم یاد میداد. یه جا خیلی سریع رکاب زدم و یهو خوردم زمین.
دستم رو دراز کردم سمت آینه و صافش کردم. آینههای دیگه هم صاف شدن و حالا تصویر شفافی از خودم رو داخلشون میدیدم.
دیوارهای راهرو شروع کردن به حرکت و ازم دور شدن. یه بویی به مشام میرسید. بوی نمناک بارون.
حالا در ساحل یک دریای آرام بودم، در مقابل یک آینه.
در ساحل نشستم و به دریا نگاه کردم. هرازگاهی یک موج کوچیک به سمت ساحل میاومد.
میخواستم به سمت دریا پیش برم اما حس کردم دچار سرگشتگی در یک جهان مجازیام.
رفتم سمت آینه. دستم رو دراز کردم سمتش. سطح آینه گرم بود و تصویر داخلش یک اتاق.
تصمیمم رو گرفتم.
واردش شدم.