آروم سرشو آورد نزدیک و پرسید: اگه تو رو صدا میزد، چجوری خودتو معرفی میکردی؟
تا قبل از این سؤال، فقط یک ساعت بود که همو میشناختم. روی نیمکت توی حیاط موسسه نشسته بودم، نسیم ملایمی هم میوزید. صدای خنده و گفتوگوهای پراکنده بچهها هم توی فضا پیچیده بود. در کنار این همه صدا تو ذهنم هم هزار تا "من" همزمان داشتند حرف میزدن. هم میشنیدم و هم نمیشنیدم که چی دارن میگن. حالا استرس کلاس، استاد و فضا و آدمهای جدید هم بهش اضافه کن.
توی این فکر که سرکلاس کجا بشینم غرق بودم که یه دختر جوون، با موهای بلند و مشکی و چشمانی که برق زیبایی داشت، اومد سمتم و پرسید: میتونم بشینم؟
علاوه بر هوا که اون روز خوب بود، منم از روزای خوش اخلاقیم بود، لبخند رضایت رو زدم و با تکون دادن سرم گفتم: بله چرا که نه.
هنوز ننشسته بود که گفت: خیلی خوشحالم آقای معصومی رو از نزدیک میبینم چه برسه به اینکه دارم میرم سرکلاسش. متوجه شدم که اونم مثل من تازه وارده، خواستم بگم منم همینطور که یه خانم مسن و موقر از پلههای ساختمون اومد توی حیاط و گفت: بچههای استاد معصومی بفرمایید سر کلاس.
یهو توی ذهنم سکوت شد؛ شبیه کویری که فقط صدای باد میپیچد. با دوست جدید بهم نگاه کردیمو راه افتادیم. وارد کلاس که شدم، تنها دغدغهام پیدا کردن جای مناسب بود که هم بتونم ورجه وورجه کنم، هم استاد رو ببینم و هم مزاحم کسی نشوم. اخه میدونی! همیشه یک جا ثابت نشستن برایم سخت و کسلکننده اس. ردیف دوم سمت راست، صندلی کنار دیوار، خودش بود.
بلافاصله پشت سر ما آقای معصومی هم وارد کلاس شد و توی همون هرج و مرج انتخاب صندلی شروع کرد سلام و احوالپرسی و خوشامدگویی. والا سریع تر از ورودش رفت سر اصل مطلب و گفت: "اونایی که انتخاب میکنم بلند شن و کوتاه از خودشون بگن." سه نفر رو انتخاب کرد و خودشون رو معرفی کردن بعد بدون توضیحی رفت سراغ درس. نیم ساعت چهل دقیقه ای گذشته بود که یکی از اون سه نفر رو با انگشت اشاره نشون داد و پرسید: "اسم این دوستمون چی بود؟ کی یادشه؟"
تقریبا کسی یادش نبود. همه مات و مبهوت که چی قراره بگه بعدش! منم که دیگه پا روی پا بند نبودم و کلافه از صندلی، مبهوتتر از همه نمیدونم چرا داشتم فکر می کردم کاش به منم می گفت معرفی میکردم خودم رو.
استاد معصومی، که به نگاه تیز و حرفهای پرمغزش معروف بود گفت: خب بهتون یک دقیقه وقت میدم توی سه خط خودتونو معرفی کنین، یه جوری که یادم بمونه، یه جوری که غیرمستقیم یه بیوگرافی داده باشین. به ساعتش نگاه کرد و گفت: شروع شد، بنویسید.
با این صدا نزدیک گوشم به خودم اومدم، اگه تو رو صدا میزد، چجوری خودتو معرفی میکردی؟
"درسته که فرزند اول خانواده ام اما من ته تغاری بهارم، با جستجوی آغازهای جدید به زندگیم رنگ میدم و تازگی شکوفه ها رو در عمق وجودم جا دادم. قلبم مثل شنبم دم صبح لطیف و چشمام گهگاهی مثل ابر بهاره. اسمم مهساس اما تو منو دختر بهار صدا کن."