
گاهی بدنم برایم خانهای ناامن بوده؛
پر از ترس، درد، و خاطراتی که نمیخواستم لمسشان کنم.
پس پناه بردم به ذهنم — جایی که میتوانستم فکر کنم، تحلیل کنم، فرار کنم.
در ذهنم زندگی کردم، نه در تنم.
اما ذهن، هرچقدر هم پر از فهم و دانستن باشد، خانهی زیستن نیست.
خانهی زیستن، تن است؛ جایی که نفس میکشد، میلرزد، میخندد، میخواهد، گریه میکند.
حالا یاد گرفتهام که هرچند بدنم هنوز گاهی ناامن است،
من دیگر همان کودکِ بیپناهِ دیروز نیستم.
من اکنون آگاهترم، قویترم، و میتوانم آرامآرام
دست خودم را بگیرم و برگردم به درون تنم.
به جای قضاوت، حضور بیاورم.
به جای فرار، بمانم.
به جای سرکوب، احساس کنم.
میدانم که خستگیام، اهمالکاریام، و درجا زدنهایم
فقط نشانههایی بودند از همین دوری —
از خودم، از تنم، از زندگی.
و حالا میخواهم بازگردم.
با مهربانی، با پذیرش، با آگاهی.
بازگشت به تن یعنی بازگشت به اکنون،
به زمین،
به ریشه،
به خودِ واقعیام.
اینجا، در همین بدن، هرچند لرزان،
آغاز دوبارهی زندگی است.
دارم یاد میگیرم دوباره در این تن زندگی کنم.
نه برای کنترلش، نه برای قضاوتش،
بلکه برای شنیدن صدایش.
برای دیدن تپشهای کوچک زندگی در زیر پوست،
برای لمس گرمایی که هنوز در من هست.
هر بار که برمیگردم به تنم،
انگار تکهای از روحم را از تبعید بازمیگردانم.
انگار خاکِ وجودم را دوباره زنده میکنم.
احساسات میآیند — گاهی آرام، گاهی سهمگین —
اما این بار نمیگریزم.
میمانم.
نفس میکشم.
میگذارم موج بگذرد، و خودم را در میانش پیدا میکنم.
✨ بدنم همراه من است، حتی وقتی نمیدانستم چگونه کنارش بمانم. ✨
او فقط سالها ساکت مانده بود، تا زمانی که بتوانم صدایش را بشنوم.
حالا که میشنومش، میخواهم با او صلح کنم.
به او پناه بدهم، حتی اگر هنوز لرزان است.
میخواهم دوباره در او زیستن را یاد بگیرم —
با تمام دردها، با تمام زیباییهای نادیدهاش.
و شاید این یعنی رهایی:
اینکه دیگر لازم نیست فرار کنم،
که حتی در ناآرامی، باز هم بتوانم در بدنم بمانم،
در قلبم بمانم،
در زندگی بمانم.

🌸 پیمان با خود
من به تنم بازمیگردم،
به زمینم، به ریشهام.
من به احساسم گوش میدهم،
حتی اگر خاموش بوده، حتی اگر زخمیست.
دیگر از خودم فرار نمیکنم.
میخواهم یاد بگیرم زندگی را حس کنم، نه فقط درک.
لمسش کنم با پوست، با نگاه، با نفس.
اجازه دهم جهان در من عبور کند،
بدون قضاوت، بدون ترس.
میدانم که وقتی خودم را دوباره پیدا کنم،
وقتی در بدنم خانه بسازم،
همهچیز کمکم جای خودش را پیدا میکند.
راهها روشن میشوند،
انرژی میجوشد،
و زندگی،
به شکلی نرم و باشکوه،
از درون من آغاز میشود.
اگر بدنتان جای امنی برای زیستن نباشد شما ناخواسته یادمی گیرید که در ذهنتان زندگی کنید. این یکی از دلایل غرق شدن در افکار است. گابور ماته