داشتم از راهرو محل کارم رد می شدم، همه اتاق ها خالی شده بود و وسایل دسته بندی و کارتن شده گوشه کنار راهروها به چشم می خورد .... حس کردم فضا خیلی غم انگیزه .... از همکارم پرسیدم : فقط من این حجم از غم رو حس می کنم یا واقعا فضا غم انگیز شده؟ .... گفت : دقیقا می خواستم همین رو بگم! خیلی فضا غم انگیزه! و به فکر فرو رفتم و با همکارم شروع کردیم دربارش حرف زدن : "چرا رفتن غم انگیزه؟"
اون ساختمان، خونه ی ما نبود، محل کارمون بود ، من هیچ تعلق کاری به محل کارم ندارم ، ساختمان محل کارم اجاره ای بود ، می دونستیم یه روزی، موعد اجاره چند ساله تموم میشه و باید نقل مکان کنیم ، صاحب ملک، در طی چند ماهه گذشته هر بار به نحوی ما رو اذیت کرده بود ، .... یه روز ورودی پارکینگ رو بست و اجازه نداد از فضای حیاط و پارکینگ استفاده کنیم و حتی تا قطع کردن آب و برق هم پیش رفت! ... سوال مهم این بود که چرا حتی رفتن از یه همچین جایی و همچین شرایطی چرا باز هم غم انگیز بود ؟؟؟؟
به همکارم گفتم : شاید همه رفتن ها برای ما آدمها تداعی کننده مهم ترین رفتنمون باشه : وقتی قراره این دنیا رو ترک کنیم ! ....
به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه تامل گفت راست می گی ، شاید به همین خاطره که همه رفتن ها غم انگیزه ... ولی موتور فکر کردن من راه افتاده بود و به این نتیجه بسنده نکرد، مرتبا در ذهنم این سوال تکرار می شد :
"چرا رفتن اینقدر غم انگیزه؟"
خوب ، بعد از فکر کردن بیشتر به این نتیجه رسیدم که این رفتن نیست که غم انگیزه! در واقع این موندن هست که به ما وابستگی و احساس تعلق میده و قسمت سخت ماجرا بعد از دلبستگی و وابستگی .... انس یا تعلق خاطر همین دل کندن و جدا شدن هست .... اگر تعلق خاطری نداشته باشی یا برای رها کردن به اندازه کافی دل بزرگی داشته باشی دیگه رفتن غم انگیز نیست.....
پ.ن : این نظریات شخصی من هست و خوشحال میشم نظرات شما رو بدونم.